بر داشت های متفاوت از فدرالیسم (1)

ناصر کرمی - تحلیل گر سیاسی 

 در دانش شناخت کشورها و پژوهش در ساختار دولت ها که به تشریح علوم: ترکیبات اداری، حقوق اجتماعی، سیاست، اقتصاد، تئوریهای حکومتی و دولتی، جامعه شناسی، و روانکاوی رهبران آن می پردازد، ازفدرالیسم نه اشاره ای و نه تعریفی، همچنین در فرم های گوناگون دولتی ( فئودالیسم ، منارشی، جمهوری، مطلق گرائی، اریستوکراسی، آنارشی، دموکراسی، دیکتاتوری، الیگارشی، منکراتی، پلوتکراتی، فاشیسم،  کاپیتالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم،...) نه جایگاهی دارد.

 صاحب نظران در علم حقوق و جامعه شناسی، یک کشور را بر اساس ترکیب سه شاخصه: 1- یک جغرافیای سیاسی مشخص و شناختهء شدهء بین المللی(اشتات گبیت)، 2- یک ملت و یا مجموعهء واحدی از مردمان، شهروندان( اشتات فلکس)، 3- یک دولت یا ساختار اداری(رگیرونگ)، که در شکل مدرن آن خود دولت از سه ارگان: ارگان قانونگذار ( مجلس، پارلمان)، دستگاه قضایی و دادگستری مستقل، و یک ارگان اجرایی که قوانین و احکام صادر شده از ارگان قانونگذار و  ارگان دادگستری را به مرحلهء اجرا در آورد، می شناسند.

 تنها رابطه و آمیزش و وابستگی ارگان سه گانهء دولت (رگیرونگ)، بویژه ارگان قانونگذار آن(قوهء مقننه)، و ارگان اجرایی آن(قوهءمجریه)، هست که به فدرالیسم میدان، مفهوم، و وظیفه سیاسی میدهد و با شاخصه های اول و دوم ( جغرافیای سیاسی و یا مرز و بوم، همچنین ملت و شهروندان) که پایه های شناخت و به رسمیت شناختن یک کشور هست ربطی ندارد و اصولأ در حوزهء حقوقی و سیاسی آن نمی باشد. فدرالیسم نه اینکه کشور و سرزمین و  ملت نمی سازد، معرف فرم حکومتی ایی شناخته شده ای هم نیست، خود در کنار یک فرم حکومتی مانند جمهوری می نشیند و بعد به آن جمهوری فدرال میگویند.

بنابر این فدرالیسم یک سیستم سیاسی است که در ردیف سیستم های سیاسی شناخته شدهء امروزی جا می گیرد و  به مجموعه قوانین، برنامه ها و قراردادهایی گفته میشود که در آن  به شرح و بیان رابطهء بین اجتماع شهروندان و  ارگانهای حکومتی می پردازد. در این سیستم سیاسی شهروندان امکان تأثیر گذاری در عرصه های سیاست پردازی و سیاست ورزی بدون واسطه را در محیط سکونت خود همچنین در سطح کل کشور  دارا هستند.

به عبارتی دیگر فدرالیسم یک پرنسیب هست که نظم و ترتیب و همکاری و همبستگی را در بین واحد های یک مجموعه یا در بین پدیده های مختلف برای بوجود آوردن  فضا و دستگاهی قانونمند با دیسیپلین خاص و تعهدات چند سویه و متقابل را ایجاد و رهبری میکند. از دیدگاه سیاسی فدرالیسم یک سیستم، روش، یا یک ساختار هست که در آن مجموعهء قدرت سیاسی حکومت مرکزی در تعریف عمودی و افقی آن به زیر مجموعه های چندی، در جهت در برگیری مشارکت هرچه گسترده تر شهروندان در ساختار قدرت سیاسی، و برای پیشبرد برقراری عدالت اجتماعی و جایگزین کردن رعایت حقوق فردی و گروهی برابر و مساوی برای ساکنین سراسر کشور (بدون در نظر گرفتن وابستگی های نژادی،قومی، زبانی) انشعاب پیدا میکند.

فدرالیسم در تاریخ سیستم های سیاسی گوناگون، فقط بر 2 اصل استوار بوده و به همین دو شکل هم تجربه و بکارگرفته شده است:

 1- از اتحاد و همبستگی کشور ها و یا حکومت های محلّی که تا قبل از اتحاد به شکل فدرال، کشوری و یا دارای ساختار دولتی مستقل با مرزهای جغرافیایی سیاسی مشخص بوده که برحسب ضرورت های گوناگون تاریخی نیاز به ائتلاف و اتحاد و همبستگی با دیگر حکومت ها یا کشور ها را برای ایجاد ارگانی بزرگتر با توانمندی و قدرت بیشتر که بتواند استمرار حیات و دسترسی به منافع هدفمند خویش را ممکن سازد را، در خود دیده است. پیش شرط مشارکت کشور ها و یا حکومتها در این شکل از فدرالیسم از دست دادن کامل یا قسمتی از استقلال سیاسی و جغرافیایی خویش هستند مانند کانتون ها در کشور سویس، ایالت ها در آلمان ( فری اشتاتن)، و دولت های محلی و یا ایالت ها در آمریکا که از تشکیل سیستم فدرال استقلال خویش را از دست میدهند.

در این روش از فدرالیسم از بهم پیوستن جزء ها" کل" و از جمع کردن زیر مجموعه ها، "مجموعه" بوجود می آید و  مسیر حرکت های اجتماعی و سیاسی رو به تمرکزگرائی محوری، و تلاش برای ایجاد هسته ء ارزش همگانی و ملّی، برای ساختن یک بامی است که همه را پناه دهد و بر همه سایه افکند. پایه ها و دیوار هایی که بار سنگین این بام را بر دوش دارند، مردمان یا اقوام گوناگون با دولت های خود هستند. آنچه در اینجا بخوبی مشاهده میشود، صحبت از تشکیل کشور و دولت مستقل، ساختن ملت و یا ملت ها، انحلال و تجزیه و پراگندگی، و گریز از مرکز نیست و بر عکس اتحاد و یکپارچگی و همبستگی هر چه بیشتر هست.

 2-  شکل دوّم" دسنترالیسم، یا کئوپراتیو فدرالیسم " است که معمولأ در کشورهایی که تاکنون قدرت سیاسی دولتی متمرکر (سنترالیسم، یا اونیتاریسم) داشته اند و بر اثر گذار از دوران پدر سالاری و قومی و فئودالیته و دوران سرمایه داری مترقی که باعث رشد تاریخی تولید کلایی و مناسبات اجتماعی آن میشود، از سوئی دیگر زمینهء نهادینه شدن نهادهای مدنی و ضرورت حاکمیّت دموکراسی در جامعه به مثابه یک اصل اجتناب ناپذیر درک و پذیرفته شده است، بویژه پاسداری مبرم از آن را در هر شرایطی شهروندان زیربنای زندگی خویش گذاشته اند، و وجود دستگاه حاکمیّت دولتی را نه برای سرکوب و فرماندهی و فرمانروایی، بلکه صرفأ  برای خدمتگذاری، ارگانیزاتور و یا تدارکچی معنی میکند، صورت میگیرد، به این مفهوم که دولت مرکزی با یک توافق سراسری در کشور، آگاهانه و هدفمند قدرت سیاسی مرکزی و مسئولیّت ادارهء کشور، بین شهروندان و نمایندگان محلی آنها تقسیم میشوند.

 هدف از این تقسیم قدرت سیاسی، بازگشت به تاریخ دوران تکاملی پسامدرن و چند پاره کردن کشور نیست، بلکه جهت بکارگیری همهء خلاقیّت ها و شایستگی ها و شریک کردن عموم در شکوفایی کشور و استقرار حاکمیت دموکراسی و بیدار بودن مردم برای حفاظت و استحکام بخشیدن به جایگاه ارزشمند آن، تأمین امنیّت و آرامش برای یکایک شهروندان و برای جلوگیری از هرگونه بی نظمی و آنارشی در سطح عمومی هست. در این شکل از فدرالیسم برعکس شکل( 1) که از جزء به کل می رسیم ، در اینجا  مجموعهءکل به جزء ها تقسیم  میشوند(دسنترالیسم)، ولی تجزیه و یا استقلال را نمیتوان از آن برداشت کرد، زیرا رابطهء بین کل( دولت مرکزی) و اجزاء (دولت های محلی) به یک معادله و یا به دوکفهء یک ترازو می ماند که باید پیوسته در موازنه و در تعادل باشد و برای برقراری این تعادل، وجود و هماهنگی و تعهد هرکدام از طرفین برای یکدیگر حیاتی و الزامی و در واقع مکمل یکدیگرند.

گردش کار این روش سیاسی کشورداری، به سیستم  منظومهء شمسی و طرز کار آن شباهت دارد که اگر حکومت مرکزی را خورشید و حکومت های محلی کرات فرض شود، کره ها علاوه بر آنکه بدور خود در چرخشند (خودگردانی ایالتی)، همزمان بدور خورشید ( حکومت مرکزی) هم میچرخند، از سویی دیگر همه با هم پیکره و منظومهء شمسی منظم را می سازند. بنابراین تقسیم قدرت مرکزی بین حکومت های ایالتی به منظور گریز از مرکز نیست، بلکه برخوردار شدن آنها از مداری است که شعاع و قطر بیشتری دارد که بتوانند بیشتر خودگردانی کنند. در ازای برخورداری از این خودگردانی بیشتر، تعهد و مسئولیت بیشتر در حفظ نظم سراسری و توانایی بخشیدن به حکومت مرکزی، و ایجاد زمینه و شرایطی است که به دوستی و همبستگی بین ساکنان کشور بیشتر دامن زند و آنها را به داشتن سرنوشت و هدف مشترک در جهان گلوبال امروز آگاه و یاری دهد.

بنا به درک عمیق تر فدرالیسم و رابطهء گهگاه هم مشکل ساز بین دولت مرکزی و حکومت های ایالتی در عمل، به دو مثال عینی و راسیونال(سنتریفوگالر و سنتریپتالر) در فیزیک میپردازیم: از حرکت چرخشی جسمی، نیروی گریز از مرکز (سنتریفوگال) بوجود می آید که هدف نهایی آن استقلال کامل  خود و از سویی دیگر، از نیروی محوری و مرکزی چنان فاصله بگیرد که دیگر بر او تأثیری نداشته باشد، همان شکلی از فدرالیسم که مناسبات خود را فقط با بستن قرارداد و معاهده (فئودراتوس) هماهنگ و تنظیم میکند مانند سیستم های فدرال بین دولت های مستقل ( اشتاد بوند)، آلیانس ها، کنفدراسیون، فدراتیو ها .

 سنتریپتالر بر عکس سنتریفوگالر نیرویی است که بر اثر حرکت چرخشی جسمی بوجود می آید که در جهت محور و مرکز هست و سمت و سوی تمرکزگرایی دارد و میتوان آنرا به شکل دیگر فدرالیسم که جهت گیری سنترال دارد تجربه کرد یا آنرا به رابطهء بین دولت مرکزی و حکومتهای ایالتی، یا یک سیستم حکومت پارلمانی که قدرت سیاسی متمرکز ندارد،  یا به یک جمهوری دموکراتیک اما غیر متمرکز( دسنترالیسم) نسبت داد ، که هدف نهایی همهء آنها اتحاد و همگرایی، همسانی در حقوق فردی و اجتماعی، شرایط برابر زندگی برای عموم، تقسیم عادلانه ثروت کشور، عرضه کردن فرصت های مناسب فرهنگی و اقتصادی و معیار انتخاب و سنجش در سراسر کشور بر اساس خلاقیت و کارآیی و شایسته سالاری است نه بر اساس قومی و نژادی و زبانی.

 پژوهش در تاریخ ایران که به سه مرحله ( 1- دوران قبل از  اسلام، 2- دوران اسلامی ، 3 - دوران گرایش به غرب) طبقه بندی میشود و جدیدأ جمهوری اسلامی به آن افزوده شده است، بیانگر این است که بر این سرزمین قبل از اسلام کم و بیش و بعد از آن پیوسته به شکل سنترالیسم و به شیوهء قدرت سیاسی متمرکز فرمانروائی شده است. دوران تکامل تاریخی و شرایط سیاسی جامعه و رشد فرهنگ اجتماعی شهروندان امروز ایران، زمینه را برای بیرون آمدن از متمرکز بودن قدرت سیاسی و تقسیم عمودی و افقی آن، به شیوهء ساختار فدرالیسم به شکل (2) که در اشکال گوناگون( کئوپراتیو فدرال، سنتریپتال، فدرالیسم سنترالگرا، پارلمانی و جمهوری واحد اما غیرمتمرکز) میشود آنرا تعریف کرد، که هدف آن جز اتحاد راستین، وفاداری و یگرنگی، اعتماد سازی،  توانایی بیشتر، و پاسداری از تمامیت ارضی  کشور نیست، آماده کرده است.

در جامعهء امروز ایران به ندرت پیدا میشود فردی، حزب و سازمان و گروه سیاسی و اجتماعی ایی، از چپ افراطی آن گرفته تا راست ترین آن، از کمونیسم  تا سلطنت طلب و مشروطه خواه آن، از ملی گرا و پان ایرانیسم و ناسیونالیسم تا انترناسیونالیسم و جهان وطن گرای آن ، از تمرکزگرا تا تجزیه طلب و قوم و گروه گرای آن، از لیبرال دومکرات تا سوسیال دموکرات آن، و یا هر انسان آزاده ای، که به این اصل پی نبرده باشد، که کلید حل مشکلات بحرانهای سیاسی داخلی و خارجی کشور  تنها بر مسند و کرسی نشاندن دموکراسی و نهادینه کردن آن است، و برای نایل آمدن به این هدف جز تقسیم قدرت سیاسی و سهیم کردن دور افتاده ترین نقاط این سرزمین در سرنوشت خویش و ارزش و احترام گذاشتن و مسئولیت بر دوش نهادن آنها زیر هر شعاری و تحت هر نامی، از جمله یک جمهوری دموکراتیک اما سنترال مانند کشور فرا نسه، یا یک سیستم فدرال مانند آلمان است.

 نادیده گرفتن این اصول و تحلیل نادرست از شرایط سیاسی جامعه و انکار کردن واقعیتها، از سویی دیگر برجسته کردن این تئوری که جامعه هنوز بالغ و رشد نیافته هست و یا امکان سوء استفاده از سوی تجزیه طلبان و کج اندیشان و یا طرفداران رژیم اسلامی از آن، بر خلاف منافع ملی است و به روند دموکراسی در ایران نه اینکه شتابی نمیدهد، بلکه جلوی آن سد آفرینی هم میکند و به مناسبات سیاسی نامناسب در مرزهای ایران، در ناحیهء خلیج فارس، در منطقه، در عرصه جهانی که به سود همگانی ملت ایران در ابعاد و شاخه های گوناگون نیست، میدان تاخت و تاز و مانور میدهد.
  
مفهوم واژهء فدرالیسم

فدرالیسم از واژهء لاتین "فئودوس" که جمع آن "فئودرا " است گرفته میشود و معانی و مفاهیم چندی را داراست برای نمونه : همبستگی، بهم بستن و وصل کردن، هدف مشترکی را دنبال کردن، اتحاد و معاهده و قرارداد، گرد آوردن و یکی کردن، بالاترین و فراگیرترین، تشکیل مجموعه ای را دادن، همه را در خود جای دادن، همه به یک ریسمان چنگ زدن و زیر یک اصل گرد آمدن،...را  به آن نسبت میدهند.
 
فدرالیسم (فئودوس) زیر بنا و مجموعه برنامه های اساسی سیستم سیاست خارجی امپراطوری روم باستان  بود که از شش صدسال پیش از میلاد تا پانصد سال بعد از آن، در مناطق جغرافیایی که تحت فرمانروایی یا مستعمرهء امپراطوری روم  بود بکار گرفته میشد، و به شکل و با محتوای دیگر آن، مبنای روابط با مردمانی از اقوام و گروههای مختلف با داشتن جغرافیای سیاسی مشخص که در محدودهء فرمانروایی استعماری روم قرار نداشتند و اصولأ رومی نبودند و تابعیت آنرا هم نداشته و بسادگی این امتیاز از سوی دولت مرکزی به آنها داده نمیشد، در نتیجه از حقوق شهروندی رومی هم برخوردار نبودند، قرار میگرفت . بدستور شاه " نو ما، پو مپیلو س " یک انجمن یا شورا یی که متشکل از 20 نفر  روحانی بلند پایهء وابسته به دولت بود تشکیل شد.

 وظیفهء اصلی این شورای روحانیت، بررسی حقوق ملیت ها، ارتباطات، مناسبات خارجی روم، برنامه های مالیاتی، مصونیت روم و خنثی کردن جنگها  و بر قراری صلح، و برنامه های دیگری که حاکمیت روم را تهدید نکند، بصورت معاهده و قرارداد که آنها را "فئودراتوس" و از واژهء فئودوس گرفته میشود، بین انجمن روحانیت و  این مردمان بسته میشد. معمولأ روم کمک های نظیر خوراک و پوشاک و در مواقع لازم کمکهای نظامی و سیاسی به آنها میکرد، در عوض هر وقت روم به آنها احتیاج داشت آمادهء همکاری بویژه در زمان جنگ برای حکو مت روم  سرباز و جنگجو می فرستادند. در  واقع یک داد و ستد پا یا پای و دو جانبه بین روم و این مردمان بود که از طریق معاهده و قرار داد این مناسبات سیاسی تنظیم میشده است.

شکل تکامل یافته و تکوین شدهء  این ساختار و سیستم سیاسی روم باستان، بنا به شرایط و ضوابط  پیچیده و گوناگون گذشته و حال ویژهء هرسرزمین، زیر بنای روش سیاسی بسیاری از کشورهای پیشرفته یا در حال رشد قرار گرفته است.
 
قبل و  همزمان با امپراطوری روم  چنین سیستم فدرال که در دولت عیلام (1500 فبل از میلاد) پایه ریزی شده بود بشکل تکامل یافته تر از روم در امپراطوری هخامنشیان (675 قبل از میلاد) بکار گرفته شده است در زمان داریوش اول سرزمین ها ی تحت فرمانروایی این امپراطوری به مناطق جغرافیایی مستقل و خودگردان ( ساتراپی= ایالت= استان) تقسیم بندی، که هرکدام دارای دولت محلی با داشتن دستگاه اداری، نظامی، و سیاسی بوده است و یک ساتراپ ( فرماندار =استاندار امروزی)  که نمایندگی دولت مرکزی را داشت بر آن نظارت داشته است. ساتراپ در زبان سانسکریت ریشه در واژهء "کساترا" دارد و از آن  مشتق گرفته شده و معنای قدرت و ساختار اداری را دارد، یونانی آن "ساتراپیس" هست که اسکندر مقدونی و سلوکیان در محدودهء فرمانروایی خود همین سیستم را بکار گرفتند با این تفاوت که حکومت ایالتی دیگر دارای ارتش خاص خود نبود و بجای واژهء ساتراب کلمهء "استراتگن "را بکار بردند.

جالب این است که واژهء ساتراب بدون تغییر شکل و با همین مفهوم فارسی در زبان آلمانی هم هست که در زمینه های حقوقی و دستگاه دولتی و اداری از آن استفاده شده است. در آثار باستان شناسی کشف شده در شهر " ترییر" در "راین پفالز " که یکی از ایالت های کشور آلمان است حتی تا در اواخر قرن هفده شهردار شهری بنام " ماکسیمن" ساتراپ نامیده شده است. وابستگی زبان پارسی باستان به این زبانها، به مناسبت همخانواده بودن آنهاست که همه زیر مجموعهء زبان هند و اروپایی هستند.

وظیفهء ساتراب در دورهء هخامنشیان که معمولأ از بزرگان بومی انتخاب میشده است ادارهء ایالت و جمع آوری مالیات و فرستادن سرباز و جنگجو برای حکومت مرکزی بوده است.  بدستور داریوش بر 29 تا 48 کشور و ملیت ها که ایرانی نبودند و یا بر 128 ساتراپی ها (ایالت ها) نام پارسی گذاشته نشده است و نام واقعی خود را نگهداشته اند. همچنین بدستور داریوش تمامی مکاتبات و نوشته ها به سه زبان، یعنی پارسی باستان، عیلامی، و بابلی نوشته میشده است.

 اشاره به نام چند ساتراپی که بر دیوار تخت جمشید حکاکی شده است ما را برای رسیدن به واقعیت همراهی خواهد کرد: پرزر(پارس ها، در غرب و جنوب غربی ایران کنونی)، مدر (مادها، که در شمال و شمال غربی، یعنی: آذربایجان، کردستان، همدان، زنجان و استان مرکزی امروزی و شمال کشور)، ایلامر (عیلامیها)، پارتر (پارت ها، در جنوب شرقی در یای مازندران)، آریی یر(آریایی ها= هرات و افغانستان امروزی)، اگیپتن (مصر)، باکترییر(تاجیکستان و ازبکستان امروزی)، اسکیتن ( مردمان ایرانی تبار که در جنوب روسیه و اوکرائین امروزی بودند)، ایندر (هندی ها)، ارمینین ( ارمنی ها)،  کاپادوکیین ( آناتولی مرکزی در ترکیه امروزی)، لیبر (لیبی)، اتیوپیین (اتیوتپی)،  اربر (عربها)، لیدر ( لیدی، سواحل در یای میانه در ترکیه امروزی)، اینونین ( سواحل غربی آسیای صغیر در ترکیه امروزی)، تراکن ( شرق بالکان، امروز به کشورهای یونان، بلغارستان، و ترکیه تعلق دارد)، بابیلون (بابل)، سیریین (سوریه)، سگدیر و شوراسمیر ( ازبکستان و تاجیکستان امروز) ، کاریین( آسیای صغیر=ترکیه امروزی)،...

کوروش کبیر در زمان حکومت خود پا را از ساختارهای دولتی و سیستم های شناخته شدهء امروزی از جمله فدرالیسم بسیار فراتر  میگذارد. او نه فقط در عرصه های کشورداری، دموکراسی و حقوق بشر، آزادی های اجتماعی و سیاسی، آزادی بیان و اندیشه، داشتن دین و مسلک، فرهنگ و تمدن دلخواه، تغییرات بنیادی را در تاریخ تکاملی جوامع گوناگون جهان به ثبت رسانده، بلکه یک جهان بینی و فلسفهء شناخت را به جامعهء بشری عرضه کرده است که بر اساس آن رابطهء دیالکتیک بین هستی و پدیده ها، بین انسان و طبیعت و بازیگری و نقش انسان را در میدان و برسکوی نمایش، محور قرار داده، و از آن خمیر مایه و وزنه های سنجش ارزشهای مطلوب و شایستهء مادی و معنوی را آفریده، و خود انسان را با زاویهء دیدگاهش بر مسند قدرت و انتخاب و قضاوت نشانده و بار مسئو لیت را  هم آزادانه به آن واگذار کرده است.

او به رشدفکری و به شکل گیری جامعه مدنی با قانون مندیها مساوات گر و مترقی خود، همچنین آرایش و فرم و ارگانیزاسیون امپراطوری خود را چنان ریخته است که از نگاه تاریخ از نوابغ و او را در ردهء پنج تاششمین رهبر تکامل تاریخی بشریت از آغاز تاکنون می نامند، مردمان مختلف او را ناجی، حکمرانان او را فرعون بزرگ، پیامبران آنرا پیامبر، پیامبر" یسایاس" در 700 قبل از میلاد که 150سال قبل از کوروش وفات کرده است آمدن کوروش را پیشگویی و حتی نام دقیق او را یاد آور شده است، پیامبر  "یسه= عیسی" پدر شاه اسرائیل(داوید) او را کوروش مسیح میخواند، گروهی دیگر او را خود مسیح میپندارند، کتابهای آسمانی هرکدام از او به نیکی و منزلت و شوکت یاد، در تورات کتاب مقدس یهودیان او را مسیح خداوند نامیده، که هرگز فردی در کتاب یهودیان به چنین لقبی نائل نشده است .

در مورد یهودیان کوروش نه فقط آنها را آزاد ساخت، بلکه یکی از بزرگان ( زوروبابل) را مسئول رهبری و هدایت آنها تا فلسطین کرد. بدستور کوروش اسرائیل دوباره بازسازی، و تمپل ( عبادتگاه یهودیان) آنها را با پشتوانهء مالی از گنجینهء امپراطوری هخامنشیان بسیار محکمتر و بلندتر از قبل از نو ساختند. یهودیان روز آزادی خود را مقدس میشمارند و اکنون هم یک روز تعطیلی دینی و ارزشمند است که آنرا هر ساله جشن میگیرند و "پوریم" نام دارد. به یهودیانی که دیگر مایل بازگشت به اسرائیل نبودند از سوی دولت هخامنشی در زمینه های گوناگون کمک شد تا دوباره آزادانه زندگی را از سر گیرند. خانه و دارایی یهودیانی که در زمان اسارت از بین رفته بودند بین همین قوم که جان سالم بدر برده بودند تقسیم گردید.

روشنفکران کوروش را تیز هوش و تحلیل گر ، مورخین هرودوت و گزنفون  او را دادگستر و با سخاوت در تبادل اندیشه، مشاوره گر و نتیجه پرداز در سیاست، "آیشیلوس" شاعر یونانی (525 – 456 قبل از میلاد) که در دوران جوانی و سربازی خود در نبرد یونان و ایران در ماراتن بر علیه ایران شرکت داشته و برادر خود را در این نبرد از دست داده از او و ایرانیها مبالغه کرده است، فیلسوف مشهور یونانی"پلاتون" (427 -347 قبل از میلاد) که زبان نقدش فلسفهء دیالکتیک هست که اساس ایده و تئوری فلسفی اش آفریدن پایه و فضایی است که حالت فرض و گمان، همچنین نسبیت ( سوبیکتیسم  و رلاتیو یسم ) بتوانند به شناخت حقیقت  ( ابیکتیو) منجر شود، در بارهء کوروش میگوید: کوروش را نباید فقط بخاطر  آزادکردن یونانی ها در آسیای صغیر(ترکیه امروزی) ارج نهاد. بلکه او کسی است که با قدرت و حاکمیت چنان کنار آمده است، که زمامداری او کسی را آزار نداد، و بین مردمان تحت فرمانروایی خود تفاوتی نمیگذاشت و آسایش و همهء آنها را بطور یکسان آرزو داشت.

هرکسی آزادی اندیشه و بیان داشته است، صلح و دوستی و همبستگی، خردگرایی گروهی و شایسته سالاری در نزد او اولویت داشته است. او رهبری است متفکر که سرزمین پدری اش را دوست داشته است. برای پلاتون از دیدگاه فلسفی کوروش پدیده ای بوده است که از یک سو خود به حقیقت تبدیل شده است و از سویی دیگر او آفریدگار فضا و مکانی است که در آن شناخت حقیقت ممکن شود.

 عصر جدید و دنیای مدرن امروز هم با قرار دادن منشور حقوق بشر کوروش کبیر که به هنگام فتح بابل و آزاد کردن اسرا و بردگان در 539 قبل از میلادصادر شده است ، به عنوان زیر بنای حقوق بشر سازمان ملل متحد، کوروش کبیر  و افکار بشر دوستانه او را ستوده است که این امر قدردانی رسمأ در سال 1971 میلادی ازطرف این سازمان صورت گرفت و منشور حقوق بشر کورش کبیر به همه زبانهای زندهء جهان ترجمه و اعلام شده است.

فلسفهء سیاسی فراگیر کوروش و جهان بینی انسانی و گلوبال سعدی سخن سرا در هزاره ای پیش، که مکمل فلسفهء سیاسی کوروش کبیر هست، بیانگر این واقعیت میباشد که آنها به جامعه انسانی راهی را نشان داده اند که مدرنترین کشورهای جهان امروز فقط مسافتی از آنرا با زحمت بسیار  پیاده پیموده است و سیستم هایی مانند فدرالیسم نقطه های آغازین این راه طولانی بشمار می آید و فلسفهء گلوبال امروزی آنها چیزی جز کوششی برای زنده کردن و  تحقق بخشیدن به افکار انسانی و ژرف این اندیشمندان نیست .


فدرالیسم و احزاب سیاسی ایران

پیدایش هر پدیده، و هر کنش و واکنشی در طبیعت، همچنین در حوزهء اجتماعی و سیاسی را، نیروی محرکه ای لازم هست. بنا به این اصل در کشورهایی که سیستم فدرالیسم را برگزیده اند، بازنگری و تحقیق در تاریخ، فرهنگ، جغرافیا- و فضای سیاسی این سرزمین ها نیازمند است تا راهکارهای دستیابی به گونه های مختلف انتخاب این گزینه را ممکن سازد.

 گزینش سیستم فدرال در کانادا را به جغرافیا و مساحت در حال افزایش و گسترش ادامه دار آن و به چگونگی پروسهء شکل گیری این کشور نسبت میدهند. که از آغاز با برنامه ای سودمند سیاست ساختار دولت را بر اساس واحدهای کوچک یا به ایالت های نه چندان بزرگ بنا نهادند. در واقع سیستمی را برگزیدند که از یک سو ترکیبات لیبرالیسم که بر پایهء حقوق طبیعی( ناتور، رء شت) و آزادی فردی استوار هست را در ماهیت داشته باشد، از سویی دیگر تا با مشکلات کمتر و دقیق مهاجرین بعدی را در دایره ء گردش روزانهء فضای جامعه جایگزین و در دستگاه ساختاری آن کشور هضم و سازگار سازند.

 کشورهایی مانند ایالات متحد آمریکا و استرالیا به مناسبت وسیع بودن سرزمین آنهاست، که برای چشم انداز و کنترل بهتر مسائل، بهبودی در امر سازندگی و اداره کردن، شیوهء فدرالیسم را راه حل مناسب یافتند. در کشور سویس، وضعیت ویژهء اشتراک در آداب و صفات و  وابستگی فرهنگی (انتولوگی)، و وجود مردمانی ناهمگون (هتروگن) انتخاب یک سیستم فدراتیو در زمان خود مناسب ترین گزینه بوده است، تا هر گروه و قومی بتواند پای بندی به زبان و دین و فرهنگ خود را نگهدارد.

در کشور آلمان بر عکس سویس مردومانی تقریبأ همگون (هوموگن) بودند که دلیل انتخاب فدرالیسم آنها ریشه در تاریخ این کشور دارد که ازدولت های کوچک(فری اشتاتن)، و دولت های اشراف فئودال (اریستوکراسی) تشکیل شده بود، که گزینش سیستم فدرال را به عنوان هماهنگر و ارگانیزاتور بین این دولت های محلی، همچنین زمینه ای و زیر بنایی برای اتحاد و همبستگی و تشکیل یک دولت عمومی و ملی باشد. تا امروز بحث فدرالیسم در این کشور ادامه دارد و خواهد داشت، یکی شرایط سیاسی 1871 میلادی را که بیسمارک قصد متحد کردن ناسیون و تشکیل دولت ملی متمرکز را داشت را امروز ضروری نمی بیند، دیگری بر این است که نیاز و وابستگی که ایالت ها بهم دارند، پیاده کردن سیستم فدرال را امری اضافی می پندارد، در یک سیستم فدرال بطور عام چنین بحث و درگیریها بین ایالت ها، بین دولت مرکزی و ایالت ها برای کسب امتیاز بیشتر، ادامه دارد و پیوسته در تغییر و تحول و حتی بحث روز، و ارزیابی شهروندان هم در نوسان هست، بی مناسبت نخواهد بود اگر به نظرات مخالفین (کنترا) و موافقین (پرو) این سیستم نگرشی داشته باشیم:

مخالفین(کنترا) بر این گمان هستند که امکان تأثیر گذاری دولت مرکزی بر قوانین، همچنین دوگانگی و اختلاف دیدگاه سیاسی بین دولت مرکزی و ایالت ها میتواند زمینه ساز شرایطی زندگی ناهمگون و عدم  برابری و مساوات شود که نتیجهء نامطلوب آن بر اقتصاد، ساختار رفاه اجتماعی، فرهنگی، و در عرصه های دیگر زندگی مشاهده شود.گهکاه دولت مرکزی هم باعث خواهد شد که رقابت اقتصادی و مالی در ایالت ها محدود، و با بالا بردن برنامه های مالیاتی، کارخانه های صنعتی و اقتصادی از کشور خارج شوند. یا بر این باور هستند که در سیستم فدرال تصمیم گیریهای سیاسی راه طولانی و مشکلی را باید طی کنند و اصطکاکهایی که بین دولت مرکزی و محلی، بین ادارات صورت میگیرد، و ابستگی آنها به یکدیگر باعث خواهد شد که هریکی منتظر نتیجه از دیگری باشد، دست آخر هم تصمیمی گرفته خواهد شد که اغلب کاربردی ندارد، زیرا گاهی اوقات بر کمترین نکات مشترک به توافق می رسند.

 بعضی هم بر این باورند که در سیستم فدرال رفرم های لازم و ضروری آنطور که باید باشد صورت نمی گیرد، و سیستم بوروکراتی باعث ترافیک رفرم ها خواهد شد، مردم هم بر اثر تعداد زیاد ایالت ها و کمون ها و سایر ارگانهای دیگر با روابط گوناگون خود، نگاه و چشم اندازی به پروسهء تصمیم گیریها را ندارند، درک و دنبال آنها هم مشکل، در نتیجه تصمیمات اتخاذ شده برایشان روشن نیست، در نهایت مایل به مشارکت در سیاست نخواهند شد. بعضی از مخالفین هم بر این نظر هستند که کمبود شفافیت در کار سیاسی، پاسخگویی و مسئولیت را هم نامعلوم میکند، بنابراین امکان نابارآوری سیاسی، اقتصادی، اجتماعی وجود دارد که اگر ریشه یابی نشود به دفعات تکرار خواهد شد که بلأخره به رکود خواهد انجامید.

گروهی دیگر معتقدند که فدرالیسم با برخوردار بودن از گروههای اجتماعی، کمون ها، دولت های محلی و ارگانهای وابسته به آن، دولت مرکزی با ارگانهای خود، در صورت دو پارلمانی بودن، گردآمدن آنها برای تصمیم گیری و بسیاری موارد دیگر از نظر اقتصادی به بودجهء سراسری کشور صدمه ای وارد خواهد کرد که در اصل ضرورتی نداشته است.

یا اینکه در یک سیستم فدرال این امکان وجود دارد که در یک ایالت کالایی تولید شود، یا در پروژه ای اقتصادی و صنعتی سرمایه گذاری های مالی و نیروی انسانی بکار گرفته که از نتایج آن همهء ایالت ها بهره مند میشوند بدون اینکه در پروسهء تولید مشارکتی، و یا سرمایه گذاری کرده باشند. عده ای دیگر  میگویند که فدرالیسم در بسیاری از کشورها ماهیت و مضمون خود را از دست داده است آنچه در بیرون به نمایش  گذاشته میشود ظاهر قضیه هست، در پشت در تصمیم گیری درون دستگاه دولتی همان سیستم متمرکز مطلق حاکم هست،...

موافقین(پرو) معتقدند در شکل فدرالیسم کم وسعت بودن دستگاه دولت ایالتی، امکان چشم انداز و درک عملکرد و سیاست های چندگانه آن بیشتر هست، امکان شناخت دقیقتر نارسایی و نیازمندی ها، در نتیجه برنامه ریزی بهتر هست، سیاستگذاری بدون واسطه، کنترل و نظارت آسانتر خواهد بود، از همه مهمتر باری از دوش دولت مرکزی برداشته شده است. در فدرالیسم هر ایالتی برای خود به یک پروژهء آزمایشی می ماند، بطور مثال در یکی از زمینه ها مانند آموزش و پروش، کشاورزی، محیط زیست، یا  سایر فاکتور ها، در یک ایالت به مرحلهء آزمایش گذاشته میشود، اگر نتیجه ایده ال بود، آنرا بر روی بقیهء ایالت ها انجام و گسترش خواهند داد، اگر نتیجه منفی بود از بکارگیری آن در سایر ایالت ها خودداری خواهد شد و جلوی ضرر و سرمایه گذاری و زحمات بیهوده گرفته میشود.

در یک سیستم فدرال اپوزیسیون به نحو بهتر و آشکارتر میتواند خود را بیابد و از شانس عملی کردن دیدگاه خود در پارلمان ایالتی برخوردار هست، به رقابت سیاسی بین احزاب و سازمانها بیشتر دامن زده خواهد شد و بر اساس پرنسیب رأی اکثریت و اقلیت مجبورند مفید و فعال باشند، برای انتخابات تبلیغ کنند، تا با حضور بیشتر خود در پارلمان دولت مرکزی رأی اکثریت را بدست آورند در نتیجه قدرت سیاسی را  کسب و اهداف خود را عملی سازند. یا اینکه در یک سیستم فدرال دولت مرکزی به مراتب بیشتر از دولت های ایالتی به افراد سیاستمدار با تجربه و برخوردار از مهارتهای علمی و دانش سیاسی روز نیازمند هست، دولت های محلی میتوانند پیوسته منبع رزروی باشند از چنین افرادی که در زمان نیاز دولت مرکزی آنها را فرا خواند، همچنین عکس آن که افرادی که در پارلمان مرکزی بوده اند میتوانند رهبری ایالت را به عهده بگیرند و در نوک هرم سیاسی آن ایالت قرارگیرند. یا سیستم فدرال مانند سایر سیستم ها نکات منفی و مثبت دارد، اما در مقایسه با دگر سیستم ها پایدارتر هست و بنا به نیاز روز و زمان تکامل، میشود پارامتر ها را تغییر داد.

 در یک سیستم فدرال به روابط دموکراتیک درونی احزاب و سازمانها در ایالت ها اهمیت داده خواهد شد در نتیجه با استقلال و اعتماد به نفس بهتر در خودگردانی موفقتر و از عهدهء وظایفی که از حکومت مرکزی میگیرند بخوبی بر خواهند آمد .در یک سیستم فدرال شهروندان نه فقط میتوانند برنامه های فرهنگی خود را حفظ و در شکوفایی آن کوشا باشند، بلکه در یک ایالت با داشتن منابع زیرزمینی و از نظر جغرافیایی و آب و هوای مناسب میتوانند برنامهء ویژهء ساست اقتصادی خود را داشته باشند تا به استاندارد زندگی خود و سایر ایالت ها کمک کنند. در یک سیستم فدرال به مناسبت وجود کانون ها و مراکز قدرت سیاسی فراوان، شبکیه ها و مراکز خبررسانی بیشتری وجود دارد و شهروندان از اطلاعات درونی و بیرونی بیشتری برخوردار خواهند بود.

سیستم فدرا ل از سنترال شدن قدرت سیاسی دولت (رگیرونگ )جلوگیری خواهد کرد و آنرا بصورت عمودی: ( دولت مرکزی، ایالت ها، کمون، انجمن ها) و افقی آن: آرگان قانونگذار، مقننه( ل گیس لاتیو )، و قوهء مجریه( إکس کو تیو)، و قوهء قضایی ( یو دی کا تیو )، انشعاب خواهد داد، قدرت سیاسی همهء این ارگانها آگاهانه محدود خواهد بود تا به یکدیگر وابسته باشند و برای پیشبرد منافع ناسیونال و انترناسیونال کشور مجبورند بدون کارشکنی مانند یک واحد منظم  عمل کنند.

در یک سیستم فدرال ارزشهای دموکراسی میتواند برجسته تر در جامعه نهادینه شود، زیرا شهروندان در چندین جایگاه، و در برنامه های انتخاباتی دولت مرکزی، ایالت ها،کمون ها، انجمن ها، میتوانند شرکت، و نظرات سیاسی خود را اعمال کنند، از سوی دیگر تشویق و هدایت آنها بسوی نوعی از دموکراسی هست که بدون دخالت دولت از بطن جامعه بر می خیزد ( پارتی سی پاتسیون) ، و مردم خود را در مرکز و محور سیاست می بینند و تعریف میکنند (ایدن تیفیکاسیون)، که این نوع از دموکراسی بهترین و جدیدترین نوع سیاست پردازی در جوامع مدرن هست،...
و به همین ترتیب ارزیابی شهروندان در زمانهای مشخص در نوسان خواهد بود که این خود مثبت هست تا از انحراف سیاست ورزان و تکرار برنامه های سیاسی ناموفق جلوگیری شود.

همانطور که مشاهده شد دلایل انتخاب سیستم فدرال در کشورهای گوناگون متفاوت بود، به همین روند هم شکل پیاده کردن و تنظیم قوانین اساسی، اختیارات دولت مرکزی و ایالت ها و تناسب تقسیم قدرت در بین آنها هم اشکال گوناگون خواهد داشت، برای نمونه در هندوستان که سیستم فدرال آن بیشتر بخاطر جمعیت زیاد آن هست تا سرزمین، محتوی سیستم سیاسی فدرال آن ترکیبی هست از پارلمان دموکراتیک متمرکز( سنترال) به شیوهء بریتانیا کبیر و شکل فدرالیسم آن از بالا هست که از دوران استعماری انگلیس بجا مانده است.

در آمریکا قانون اساسی دولت مرکزی را خود مینویسد در آلمان و سویس اینکار با مشارکت ایالت ها صورت میگیرد. در آمریکا ایالت ها اجازه دارند مالیات را بالا و پایین کنند ولی ارگانی که بودجهء ایالت ها را کنترل کند و سعی برآن شود که یکسانی سرمایهء سراسری بین ایالت صورت گیرد وجود ندارد،  عکس آن در آلمان امر مالیاتی در محدودهء دولت مرکزی است و ارگان یکسان سازی سرمایه بین ایالت ها ( فی نانس  او س گلیش)،وجو دارد. در سویس ایالت ها  خود قانون اساسی دولت محلی را مینویسند، اما این قانون باید از سوی دولت مرکزی تأیید شود، رفراندوم شهروندان از قدرت سیاسی بالایی بر خوردار هست، سیستم سیاسی آن طوری تنظیم شده است که تمام اپوزیسیون در حاکمیت شرکت دارد، در  حالیکه در آلمان اپوزیسیون خارج از دولت (رگیرونگ)، هست، در آلمان بنا به تجربهء جمهوری" وی مارءر" و نازیسم  یک دموکراسی تضمین شده (ور هاف ته، دموکراسی) که مجموعه قوانینی است که در هر شرایطی باید از ارزشهای پایه ای دموکراسی دفاع کند، در پوشه و صندوقچه ای لاک و مهر شده است که نه ایالت ها نه دولت مرکزی در آن دخالتی ندارند و هرگز هم به رأی و همپرسی گذاشته نخواهد شد. یکی از این قوانین وحدت ملی و جلوگیری از هرگونه آنارشی و رشد نازیسم و یا استفاده سوء از دموکراسی برای ایجاد بی نظمی در عرصهء عمومی هست.

بنابر این اینجا می بینیم که اگر روزی هوا آفتابی روشن و آسمان آبی شفاف نبود دلیل انتخاب یک سیستم در کشوری باستانی مانند ایران نمیتواند باشد ، پس به شاخص ها و فاکتورهای علمی نیاز هست، از همه مهمتر باید ارزیابی شود که در چه مرحله از رشد و تکامل هستیم، جهشی از کدام مرحله و به چه مرحلهء دیگر است، در چه عصری بسر می بریم، از سویی دیگر باید بدانیم که هر آب و هوایی را در خت و گیاهی، و هر قد و قامتی را لباسی مناسب هست، و هر کشوری هم تاریخ و فضای سیاسی و سیستم خاص خود را داراست و نیاز دارد، در کردستان عراق چه گذشت و میگذرد، در یوگسلاوی، در اتحاد جماهیر شوروی سابق، در امریکا، در آلمان، اسپانیا، در ایرلند به ایران ما ربطی ندارد.

 یا اینکه آسمان خراشهای شهر تورنتو در کانادا  و در شیگاگو ی آمریکا در  شهرهای استانهای مرزی کشور ساخته نشده و یا اینکه شمار ماشین های مدل آخر ،مرسدس بنز، و بی، ام ،و، در خیابانهای آنها کم هست، دلیل انتخاب سیستم فدرالیسم نخواهد بود . در پایتخت و دیگر شهرهای ایران مرکزی و شمال و شرق و غرب و جنوب کشور چنین استاندارت و امکاناتی  هم وجود ندارد. و در ایران ما فقط هم میهنان گرامی بلوچ نیستند که محرومند، در استان فارس، اطراف همان تخت جمشید محروم ترند.
 
علت گزینش سیستم فدرال در ایران مانند کانادا هم نیست، زیرا هرروز به مساحت آن اضافه نمیشود و تاریخ آن بر اساس مهاجرت هم بنا نشده، اگر سه گروه قومی( آریایی، ترک، عرب)، که سه شاخهء زبانی(آریایی، ترکی، و عربی) هم دارند را در نظر بگیریم دو قوم ترک (997 میلادی) و عرب بطور رسمی(622 میلادی) به ایران مهاجرت کرده اند آیا آنها بعد از هزار سال هنوز خود را مهاجر می پندارند ؟. دلایل گستردگی و پهناوری کشورهایی مانند آمریکا و استرالیا، و جمعیت زیاد هندوستان، پراگندگی دولت های کوچک و اشرافی آلمان هم علل انتخاب سیستم فدرال در ایران نخواهد بود، مسئلهء فرهنگی و ناهمگون بودن مردمان (هتروگن) سویس هم گزینش معقولی نیست، زیرا اگر بر این باور باشیم که مردمانی در پروسهء هزار سال در کنار هم زندگی کردن به یک هویت و یا یک ایدنتیتت واحد ملی، که چیزی جز مجموعه ای از خصایص مشترک نیست، نرسیده باشند، مایهء شرمساری در نگاه تاریخ و در انظار مردمان جهان و نسلهای آینده خواهد بود.

ولی متأسفانه برای ادامهء بحث مجبوریم علت انتخاب احتمالی سیستم فدرال را بر اساس همین فرهنگ و  مردومان ناهمگون (هتروگن) در ایران بنا بگذاریم، ولی در ادامهء این مقاله با تعریفی که از فرهنگ (کول تور) و تمدن( سی ویلی زات سیون ) خواهیم کرد، می بینیم که مسئلهء ملی در ایران یک مورد صرفأ سیاسی هست، و در صورت انتخاب فدرال هدف هم فقط و فقط  تقسیم قدرت ساختار دولت هست.

اکنون که بر تاریخ فدرالیسم، علل انتخاب آن، مخالفین (کنترا) و موافقین (پرو)، همچنین شیوهء پیاده کردن گوناگون آن در کشورهای مختلف پرداخته ایم و علت انتخاب فدرالیسم در ایران را تعیین و کانالیزه  کرده ایم، در این میدان و فضا نگاهی به احزاب و سازمانهای سیاسی ایران در رابطه با این موضوع می اندازیم:  
  
از آنجا که  در جامعهء امروز ایران فدرالیسم بیشتر از طرف گروههای اجتماعی و سازمان و احزابی مطرح میشود که دیدگاه مارکسیستی دارند و یا داشته اند، پرداختن به چون و چند مسئلهء ملی در ادبیات مارکسیست،لنینیستی و در مدت زمان 70 سالی که تجربه شد الزامی است که اکنون هدف محوری این نوشته نیست ، اما ضرورت اشاره کردن به بعضی از شعارهای کلی این ایدئولوژی، زمینه را برای ادامه موضوع  هموار خواهد کرد.

در مانیفست حزب کمونیست(1848) اثر کارل مارکس و فریدریش انگلس به صراحت آمده است که "کارگران میهن ندارند"، آنها باید اول به یک طبقه اجتماعی و ملی تبدیل شوند( منظور در یک دولت ملی و مدرن است) و سیادت سیاسی را بدست گیرند و بدون وقفه به ازبین بردن جدایی و تضاد طبقاتی بین ملتها پایان دهند، زیرا تنها با از بین رفتن تضاد طبقاتی هست که به دشمنی ها در بین ملتها پایان می بخشد و منجر به وحدت میشود. از سویی دیگر هم یاد آور شده است که جدایی و تضاد بین ملت ها بر اثر رشد و گسترش بورژوازی و آزادی بازرگانی و بازار جهانی و یکسانی تولید صنعتی و شرایط زندگی متناسب با آن از بین خواهد رفت و بجای فرهنگ ملی و محلی فرهنگ جهانی حاکم خواهد شد. در واقع هشداری هست به احزاب و سازمان کمونیست که اگر شما نجنبید و مرزها را بر ندارید و ملت را به اتحاد و همبستگی دعوت نکنید، سرمایه داری اینکار را خواهد کرد. اما شعار پایانی کتاب مانیفست خطاب به کارگران و  احزاب کارگری جهان  این است : "کارگران جهان متحد شوید".

بنابراین چکیدهء افکار مارکس و انگلس در مورد مسائل ملی، برداشتن مرزها ی جغرافیایی و فکری، قومی و محلی و ملی است و آلترناتیو آن جایگزین کردن یک فرهنگ و  وحدت جهانی است.
مارکس از مخالفین سرسخت فدرالیسم و از مدافعان پایدار سنترالیسم هست و  فدرالیسم را حاصل دیدگاه خرده بورژوازی آنارشیسم بشمار می آورد و با پرودون بنیادگذار آنارشیسم مرزبندی مشخص و روشن دارد، او هیچوقت فدرالیسم را در مقابل سنترالیسم یا تمرکزگرایی مطرح نکرد و سازماندهی هرچه بیشتر  وحدت ملی را از تجربه کمون پاریس از وظایف مبرم میدانست.

 انگلس هم مانند مارکس از نظر پرولتاریا و انقلاب پرولتری به دفاع از مرکزیت دموکراتیک و به دفاع از جمهوری واحد و تقسیم ناپذیر بر خاست و جمهوری فدراتیو را بجز در چند مورد استثنایی، مانع پیشرفت میداند و  متذکر میشود که فدرالیسم هم مسائل ملی را حل نخواهد کرد و در این مورد به مارکسیست های هلندی و لهستانی اشاره کرده است و با نظریهء دمکراتهای خرده بورژوازی که بر این باور بودند که جمهوری فدراتیو بیش از جمهوری متمرکز آزادی دربردارد بر خورد، و آنرا رد میکند. برای اثبات نظراتش به مقایسهء بین "جمهوری متمرکز سالهای 1792 – 1778 فرانسه" و "جمهوری فدراتیو سوئیس " می پردازد و  نتیجه میگیرد که در جمهوری متمرکز و دمکراتیک فرانسه بیش از جمهوری فدراتیو سوئیس آزادی تأمین شده است ، و بر این نظر تأکید میکند که بزرگترین آزادی محلی و ایالتی و غیره که تاکنون تجربه شده، "جمهوری متمرکز"تأمین کرده است نه" جمهوری فدرال".
 یا در جای دیگر مارکس و انگلس در مجموع شیوهء پارلمانتاریسم را ساخته و پرداختهء بورژوازی میدانند که هر چهار سال یکبار تکرار میشود تا نمایندگان سرمایه داری در آن جمع، و قوانین استثماری را تدوین و به مرحلهء اجرا در آورند،...
 
 اگر  مطالب در بالا ذکر شده را هم نادیده بگیریم  و موضوع را از دیدگاه و زاویه ای دیگر ی بنگریم می بینیم که فلاسفه و رهبران کمونیسم در صدد برپایی یک حکومت دیکتاتوری پرولتاریایی بودند و همانطور که میدانیم، سیستم های دیکتاتوری در هرشکل آن دارای شاخص های مشخصی هستند که از مهمترین این شاخص ها متمرکز بودن قدرت سیاسی و دولتی است و از سویی دیگر در کنترل داشتن قوای سه گانه، مقننه، مجریه، و قضاییه، استوار بر یک ایدئو لوژی خاص، ساختن یک دشمن که از بین بردنش آسان باشد، ارتش و نظامی گری هست، که تمام تصمیم گیری ها از طرف یک نفر (منوکراتی) و یا از طرف گروهی مشخص ( الیگارشی) گرفته میشود، اگر در غیر اینصورت باشد دیگر دیکتاتوری نیست.

 اصولأ ایدئولوژی مارکسیستی بر اساس یک ساختار متمرکز شبه نظامی بنا نهاده شده است و برای آنکه آنرا از سنترالیسم بورژوازی تفکیک دهند، نام سنترالیسم گارکری و دهقانی و شورایی را بر آن گذاشته اند ، بنا براین هر کمونیستی که سیستم سنترالیسم را نادیده بگیرد و حتی زیر سؤال ببرد ، اصول مارکسیسم را زیر پا گذاشته است.

بحث فدرالیسم یک بحث روشن فکری و حقوقی هست و افراد منفرد هم میتواند بتنهایی صاحب نظر باشند، بنابر این دسته بندی کردن طبقات اجتماعی و احزاب و سازمانهای ایران در رابطه با سیستم فدرال کاری است بس دشوار و این صف آرایی در حال شکل گیری و هنوز  تکوین نیافته است، پس روش را بر این مبنای کلی میگذاریم و  به سازمانهایی سیاسی و گروهای مختلف قومی که در این زمینه بیانیه صادر کرده اند یا آنرا زمزمه میکنند می پردازیم.
 با توجه به  نظرات مارکس و انگلس در مورد فدرالیسم، مطرح شدن آن از سوی سازمانهای کمونیستی ایران از چپ رادیکال گرفته تا راست و دیدگاه میانی آن بحث انگیز هست که برای کاوش آن از استدلالهای چندی میشود کمک گرفت:1 - یا آنها اصول مارکسیست را درست مطالعه نکرده اند، 2- یا آگاهانه آنرا  زیر پا میگذارند، 3- یا  دیگر اعتقاد به این ایدئولوژی ندارند و در پشت آن برای پیشبرد اهداف قومی
خاص خود جبهه گرفته اند، 4- یا خوانندگان و جامعهء ایران را دست کم گرفته اند.

جامعه شناسی طبقات و گروههای قومی در ایران، همچنین  آسیب شناسی و روانکاوی اپوزیسیون حکایت از آن دارد که در میان افرادی که به این ایدئولوژی روی آورده اند تربیت و فرستاده شدهء اردوگاه سوسیالیسم برای تجزیه ایران و یا تضعیف دولت مرکزی و درنهایت از پای در آوردن و انداختن آن در دامن اردوگاه سوسیالیسم بوده، یا رهبران و بنیاد گزاران این سازمانها برخاسته از قوم های مرزنشین ایران که با حکومت مرکزی نه دشمنی طبقاتی، بلکه قومی و قبیله ای داشتند و خواهان عدم تمرکز بوده، و یا کسانیکه بینش و درک آنها از یک سوسیالیسم ارتجاعی، سوسیالیسم فئودالیته، سوسیالیسم خورده بورژوازی فراتر نرفت، و یا به درد مزمن کمونیسم ماوراء طبقاتی دچار بوده و هست، یا اغلب کسانیکه به این ایدئولوژی روی آوردند از نخبگان ایلی، فئودال و کدخدازادها، عشایر و سران عشایری بوده اند، یقین هست که از احزاب و سازمانها و افرادی که از چنین پایگاه و جایگاه طبقاتی و اجتماعی برخاسته اند، سیستم فدرالی را  که آنها در ذهن خود مجسم میکنند غیر از یک ساختار جامعه فئودالیته پسا مدرن که دوران دیوار کشیدن دور خود و فامیل و قوم و قبیله ای بود، انتظار دیگری نباید داشت.

تازه بعضی از این نخبگان قومی نگرانند و ناراضی که چرا بورژوازی نو پا و انقلابی ایران در دهه های پنجاه و هفتاد، میلادی سیستم ایلی آنها را بهم زده و تفنگ و فشنگ را آز آنها گرفته است. میتوان حدس زد که شعار انترناسیونالی را که سر میدادند، تاکتیکی بوده تا استراتژیک دراز مدت خود، که همان در هم شکستن دولت مرکزی بوده است را عملی سازند. اینکه در سال 1357 و قبل از آن این طیف عظیم که بنا به گفتهء خود پایه فکری آنها بر اصول ماتریالیسم دیالکتیک استوار هست اما در کنار روحانیت می نشیند و دست در دست فئودالها به مبارزهء با بورژوازی که دوران مدرن و انقلابی خود را در ایران طی میکرد برمیخیزند، از همین دیدگاه فئودالیته و عشیره ای سرچشمه میگیرد.

بعضی از این سازمانها و افراد آگاهانه بخاطر اینکه به فدرال فئودالیته خود رنگ سوسیالیستی دهند آنرا فدرال شورایی، یا جمهوری دموکراتیک فدرال مینامند، در صورتیکه سیستم فدرال و سیستم شورایی، یا جمهوری دمکراتیک به مفهوم مارکسیستی آن و جمهوری فدرال نمی توانند در کنار هم قرار گیرند، باهم در تضادند و یکی دیگری را نفی میکند.

برای مثال سازمان فدائیان(اکثریت) باداشتن بینش کمونیستی ماوراء طبقاتی که اشتباهات ایدئولوژیک جبران ناپذیر تاریخی را به همراه آورد، و طبق گفتهء آقای( ف.ن) در نشست پال تالکی حزب توده در یکشنبه (18.12.2005 ) به عنوان سخنران اتاق بیان کردند: "درتاریخ، مارکسیست ها هیچگاه خواهان سکولاریسم و نفی دین نبوده اند)، از این گفته برداشتی دیگری نمیشود کرد که فرد سخنران حداقل  همان گفتهء معروف مارکس "دین افیون فکر بشر " را نشنیده و هیچگاه به دیدگاه فلاسفهء مارکسیسم و دگر انیشمندان در رابطه با دین توجهی نکرده و  فلسفهء ایده الیسم و ماتریالیسم را در کنار هم نگذاشته که تفاوت آنها را دریابد وگرنه در می یافت که اصل اول از چهار اصول ماتریالیسم دیالکتیک که زیر بنای جهان بینی مارکسیسم هست، نفی دین است و تازه سکولاریسم قدم اول برای کم رنگ کردن آن و از بین بردن آرام آن می باشد و تنها در دیدگاه لیبرالیسم هست که بجای از بین بردن دین آنرا با مدرنیته آشتی داده است.

 شاید هم بنا به گفتهء " لودویک فویرباخ ( 1804-1872 ) که در فلسفه، دین را یک پدیدهء درونی و یا عکس العمل درونی و یا آینه ای است که ضمیر ناآگاه و پنهانی انسان را می نمایاند، آقای (ف.ن) مذهبی و اعتقادات متافیزیکی و ایده الیستی دارد اما خو د ایشان از آن بی اطلاع هست، و بر اساس همین بینش فراطبقاتی بعضی از رهبران این سازمان در برپایی ساختاری رژیم اسلامی نقشی مؤثر ایفا و روش همسویی با  آنرا در پیش گرفتند که درنهایت منجر به شکست کامل برنامهء ایدئولوژیک، تاکتیک و استراتژیک، همچنین از دست دادن هویت سیاسی و پایگاه اجتماعی این سازمان شد، در بیانه ای در اوایل سال 2005 بیانه ای صادر کرده است که به مبارزات گذشته و حال اقوام ایرانی: کرد، آذری ترک، بلوچ، ترکمن، عرب، پرداخته، و برای کردها بر آنچه در کردستان عراق گذاشت انگشت میگذارد، برای آذری ها،  به قلعهء بابک و تجزیه طلبان را که هواداران گرگ های خاکستری در ترکیه هستند اشاره میکند، و آنرا به رخ ایرانیان میکشد، در مورد بلوچ، ترکمن ، عرب ها، هم به نحوی به آنها پرداخته است و بدون اینکه علت انتخاب فدرالیسم خود را مطرح کند، اضافه برآن، حق تعیین سرنوشت را که به دوران پسا مدرن مربوط است، هم پیشنهاد کرده است،

 همین سازمانی که سرود انترناسیونال را بارها سر داده است، اکنون غیر مستقیم به تفرقه اندازی بین اقوام ایرانی می پردازد تا شاید با پیدا کردن سوژهء اجتماعی توده وار ( ماسن کل تور)،  بتواند دوباره به میدان سیاست ورزی ایران بازگردد. و برای پاسخگویی ایدئولوژیکی خود به سؤالاتی در این زمینه، آدرس پلنوم  ششم سازمان را میدهد که گویا در آن ذکر شده است که سازمان از ایدئولوژی مارکسیست، لنینیستی خود دست بر داشته است.
 بحث کردن در بارهء این حرکت سازمان، وقت و زمان مناسب میخواهد، که هدف اکنون ما هم نیست، ولی تغییر ایدئولوزیک سازمان اکثریت، ما را به یاد ازدواجهای ایدئولوزیک بعضی سازمانها می اندازد و بد نیست برچند نکتهء بر جسته آن انگشت بگذاریم.
 در مراحل تاریخی، تغییر ایدئولوژیک سازمان های سوسیالیستی یا بر اثر  رشد دوران تکاملی مشخص و نهادینه شدن دموکراسی در جامعه بوده که در آن صورت بنا به بازتاب رأی مردم نام و  دکترین سیاسی خود را تغییر میدهد مانند سوسیال دموکراسی در کشور سوئیس که در سال 1959 واژهء جنگ طبقاتی را از منشور و اساسنامهء این حزب که بیانگر کمونیستی بودن آن بود حذف کرد و  خط مشی رفرمیستی (ادوارد برن اشتاین 1850- 1932 )  یا همان خط سوم(سوسیال دموکراسی) را در برنامهء اجرایی این حزب قرار داد ، و یا دوران گذار از مرحله ای، یا از سیستمی به سیستم دیگر بطور طبیعی و یا بر اثر عوامل دیگر  این تغییر ایدئولوژیک را فراهم میکند مانند سوسیال دموکراسی در آلمان بعداز جنگ جهانی دوم که در سال 1345 بوسیلهء " کورت، شوماخر"، که دورانی از زندگی خود را در زندانهای نازیسم گذاراند، دوباره تأسیس شد و در برنامهء گوتسبرگ در 1359 با روشنی رویگردانی این حزب از مارکسیسم را اعلام داشتند.

 یا برنامه های اجتماعی و سیاسی گلاسنوست 1985 و  رفرم سیاسی، اقتصادی پرستریکا 1987 میکائیل گرباچف در شوروی سابق، و بسیاری از مسائل دیگر، آیا براستی درایران هم، چنین تحولاتی صورت گرفته است ؟. چطوری ممکن هست افراد یک سازمان زیربنای فکری و سیاسی و فلسفی خود را که عمری به آن عشق ورزیده و با آن روزگار گذرانده و در عرصهء سیاسی 28 سالهء رژیمی مستبد، بازیگری اپوزیسیون درون حکومتی و درون ساختاری قانون اساسی آنرا بازی کرده است که در نتیجهء آن هزاران زن و مرد شایستهء ایرانی جان خود را باختند، اکنون بطور مخفی و ناگهانی و بدون استدلال منطقی همه را زیر پا بگذارد ؟.

  از دیدگاه مارکسیستی و دوران تکاملی ماتریالیسم تاریخی، امپریالیسم جهانی دارد با فلسفه های لیبرالیسم، نئولیبرالیسم، و گلوبال خود، دورافتاده ترین روستا ها را هم زیر چنگ میگیرد، و منابع انرژی و بازارهای جهانی را زیر کنترل خود در می آورد، چرا این سازمان کمونیستی در این شرایط حساس دست از مبارزهء طبقاتی بر میدارد و عقب نشینی میکند و یکباره ایدئولوژی را رها و پا به فرار میگذارد ؟
 
چرا این سازمان نام خود را که بیانگر دوران و شرایط  مبارزاتی مشخص بوده حتی با پیشوند و یا پسوندی عوض نکرد، شاید عدم تغییرنام بدین جهت است که در محتوا و روش مبارزاتی این سازمان هیچگونه تغییری صورت نگرفته و بعضی از چهره های سرشناس این سازمان عی رغم مش رادیکال اتخاذ شدهء سازمان در پلنوم نهم در  برخورد با رژیم اسلامی، هنوز دل از سیاست اصلاح طلبی ساختگی درونی رژیم نکنده و دست از سیاست رفرمیستی ایده الیستی خود بر نداشته اند و فقط درکمین هستند که نکند درگوشه ای از جهان حرکت و ائتلافی ( مانندکنگرهء جهانی جنبش رفراندوم) صورت گیرد که استمرار حیات رژیم و کارنامهء این سازمان بویژه رهبری آنرا زیر سؤال برد، که بیدرنگ اقدام به نوشته پراکنی و شبیه و موازی سازی سیاسی و گل آلود کردن شرایط، همچنین ایجاد اغتشاش فکری و شکاف در صفوف اپوزیسیون دموکرات که خواسته یا ناخواسته به استمرار رژیم اسلامی می انجامد، میکنند. و بسیاری مسائل و چون و چراهای دیگر،...

 آنچه با موازین علوم سیاست مدرن امروز همخوانی دارد، تغییر ایدئولوژیکی این سازمان،  کوششی است برای سرپوش گذاشتن بر اعمال گذشتهء خود، و زدن یک نقاب برای یافتن چهره ای تازه، و از یک سو گریز از مردم و جامعهء روشنفکری ایران به مناسبت اشتباهات گذشتهء خود و نداشتن تیری دیگر در ترکش است، و از سویی دیگر سر در آوردن در پناهگاه و سنگر ساختگی و بی استواری که بنماید اکنون خلاف حرکت جریان آب در حرکت است. چنین حرکت ها و نمایش ها را کسی دیگر جدی نمی گیرد و از این سازمان نخواهد پذیرفت، و شعار فدرالیسم را که بر خاسته از بافت قومی و قبیله ای این سازمان  است که چند دهه در پشت ایدئولوژی مارکسیستی پنهان کرده بود دیگر به نجات این سازمان هم کمکی نخواهد کرد.

 انحلال رسمی و علنی هرچه زودتر این سازمان و پیوستن هواداران و رهبران ردیف دوم آن که از پتانسیل سیاسی خوب و ارزشمندی هم برخوردار هستند، همچنین آن دسته از رهبران این سازمان که شفاف خواستار سیاست ورزی بر مبنای رئالیسم و راسیونالیسم هستند به نیروهای ملی و دموکراتیک که پایبندی  راستین  به ملت، سرزمین، و تاریخ و آینده نگری ایران را دارند، کمکی است به شتاب روند دموکراسی در میهن برای برقراری حکومتی ملی و دموکراتیک برای همهء ایرانیان .

ادامه دارد

 

برداشت های متفاوت از فدرالیسم (2)

چاپ

 

Imageناصر کرمی - تحلیل گر سیاسی

فدرالیسم و احزاب سیاسی                                                                                  
   
احزاب و سازمانهای دیگری که فدرالیسم را در ایران مطرح میکنند برخاسته از گروههای قومی مشخص نواحی مرزنشین کشور: آذری، کردی، بلوچ، عرب، ترکمن، هستند که هریک خود را بعنوان ملت تعریف و معرفی میکنند، که از طیف های چپ رادیکال تا راست مارکسیستی، ناسیونالیست های قومی، تجزیه طلبان، که در احزاب و سازمانهای فراقومی و سراسری و هم در احزاب و سازمانهای منطقه ای و بومی به فعالییت مشغولند، شعارهایی مانند تشکیل دولت های مستقل که در مضمون براساس قومی و زبانی هست، یا حق تعیین سرنوشت تا سرحد جدایی را با  استناد به ادبیات لنینیسم  و یا به منشور حقوق بشر سازمان ملل مطرح میکنند.  بحث پیرامونی علل این خواسته و شعارها که در واقع همه  به دوران ماقبل مدرن مربوط هست و چرا در دنیای گلوبال امروز در ایران چنین مطرح میشود، به تکرار و طولانی شدن دوران فئودالیته و ناموفق بودن دولت مدرن در ایران بستگی دارد، در اواخر دورهء ساسانی عصر فئودالیته در ایران دوران تکامل پایانی خود را همزمان و همپای اروپا طی میکرد و جامعهء ایران آبستن دوران گذار از مرحله و دوران بعدی یعنی شکل گیری فئودالیتهء اشرافی که همان دوران آغازین به سیستم بورژوازی و مناسبات اجتماعی آن بود. با تسلط اعراب که ساختار اجتماعی دوران ماقبل فئودالیته را داشتند اقدام به تکرار این دوره در ایران کردند و آنرا آموختند و آزمودند.

 با مهاجرت و کشورگشایی مردمان ترک و مغول و سایر اقوام دیگر که خود آورندهء سیستم خاص سیاسی و اجتماعی نبودند، هم بر همین قاعده دورهء فئودالیته حتی شکل اولیهء آن را تا دورهء قاجاریه درایران پیاده کردند. در تمام این دوران اگر رشد و حجم بازرگانی در ایران شکل تکامل یافته تری، بویژه در دورهء صفویان بخود گرفت، ولی از دیدگاه سیاسی بر خلاف بازرگانان و بورژوازی اروپایی که فئودالیته را نابود و دین و پیشوایان آنرا از حوضهء سیاست بیرون رادند و به کلیسا فرستادند و اقدام به ایجاد دولت ملی و مدرن و فرهنگ راسیونالیسم را جایگزین آن کرد، در ایران نه اینکه رفرماسیون(1517 میلادی) مارتین لوتری در دین صورت نگرفت، بلکه یک مذهب( شیعهء دوازده امامی) از دیدگاهی بسیار سطحی و احساسی اما تازه نفس زیربنای سیاستگذاری قرار گرفت، و سیستم فئودالیته با سیستم اقتصادی بیشتر براساس پایاپای تا  پول و کالا را حفظ و پیوسته از روحانیت دستور و فرمان میگرفت، به زبانی دیگر دین و فئودالیته اهرمهای زیربنایی دستگاه حاکمیت بود، و ایرانیان هم تا اواخر حاکمیت این سلسله در  ساختار دولت شرکتی نداشتند، در نتیجه دولت ملی بشکل کلاسیک آن بوجود نیامد.

در دوران سلسلهء شاهان پهلوی که دیدگاهها در ارزیابی آنها متفاوت هست، تلاش و کوشش به در هم شکستن سیستم فئودالیته به روش جوامع اروپایی شده است و زمینه برای رشد بورژوازی و تشکیل دولت ملی و مدرن با مناسبات اجتماعی آن که در دوره مشروطیت پایه ریزی شده بود، و علی رغم دوگانه برخورد کردن با دین و پیشوایان آن، از یک سو به مناسبت اعتقادات مذهبی مردم، و ازسویی به مناسبت جنگ سرد بین کاپیتالیسم و مارکسیسم  و رقابت آنها در آسیا و خاور میانه برای نگهداشتن کشورها در حوزهء فکری و سیاسی و نظامی خود، در نتیجه جلوگیری از گسترش کمونیسم در ایران، مسئله رفرماسیون و سکولاریسم در ایران فراهم شد، اما مرتکب اشتباه بزرگی که باعث شکست مشروطیت هم شد میشوند و بجای اینکه آگاهیهای سیاسی طبقهء میانی و تحصیکرده را تقویت و یا بستر آنرا فراهم و بر این طبقه تکیه کنند، طبقه فئودالیته را بار دیگر در حاکمیت شریک میکنند، و شاهد بودیم که با مناسب شدن شرایط، همان طبقهء فئودالیته با روحانیتی که خود بخشی از جامعهء فئودالیتهء ایران را تشکیل میداد و میدهد، پیشگام انقلاب 1357 میشوند.
 طبقهء میانی جامعه که رفاه نسبی خود را مدیون خاندان پهلوی است اما از دیدگاه سیاسی عقب مانده نگهداشته شده و یا ماهیتأ خود رشد چندانی نکرده بود، همچنین اپوزیسیون دینی و سکولار و مارکسیستها و سران اقوام که در شکل های گونگون ظاهر میشدند، همه با اهداف مختلف در برداشتن و برکناری حکومت مرکزی هم جهت هستند، حاکمیت فئودالیتهء بر دین اسلام بنیاد شدهء آخوندی به جامعهء ایران باز میگردد و به مردم  تحمیل میشود، و سیستمی را بر پا میکنند که در عمل و ماهیت، فتوکپی از دوران فئودالیته قبل از خاندان پهلوی است.
 رژیم اسلامی اکنون هم با بینش و ساختار خلیفه گری و فئودالیته خود که مانند سیستم های شناخته شدهء فاشیسم و دیکتاتور در جهان با سه سیستم (سرمایه داری، سوسیالیسم، و دموکراسی)، و مناسبات اجتماعی آنها، که هر سه راهکارهای مفیدی را در نوع و شکل خود در حل مسائل ملی و قومی به جامعه مدنی عرضه میکند، سر ستیز دارد، که این خود باعث خواهد شد که دولت ملی و مدرن که در ایران شکل گرفته و  اکنون هم موازی با امت اسلامی و  رژیم جمهوری اسلامی به روند پنهانی خود ادامه  میدهد، مسیر طبیعی خود را طی نکند، تا در مواقع لازم آگاهانه ا زمسائل ملی سود جویی و به آن هم دامن بزند.


خواسته هایی که از طرف "بعضی" از احزاب و سازمانهای قومی نواحی مرزنشین کشور طرح، و شعارهایی که در راستای رئوس برنامه ای خود میدهند، از جمله ممالک محروسه، ایران سرزمینی است کثیرالملله، تقسیم کردن ملت واحد  ایران به شش ملت( ناسیون) های گوناگون ، فرهنگ ملی، حق تعیین سرنوشت حتی تا سر حد جدایی، خود مختاری، دولت، دولت مستقل،... باید تجزیه و تحلیل و تعریف شود که تا چه اندازه در جهان امروز رنگ و ماهیت حقیقی و حقوقی بویژه در سرزمینی با تاریخی که نسبتأ به درازای خود تاریخ سابقهء قانونمندی و کشورداری و فرهنگزایی و اندیشه سازی در خشان دارد، با واقعیت سازگار هست ؟.  روش مناسب آن هست که این شعارها را از دو دیدگاه  لیبرالیسم و ماتریالیسم تاریخی مارکسیسم مورد پژوهش قرار گیرد، و اصولأ آیا چنین خواسته و شعار ها در ماهیت ساختاری سیستم  فدرالیسم  بطور عام، و بشکل خاص بشکلی که این هم میهنان مطرح میکنند در ایران قابل تصور مییباشد؟. در زیر در حد توان و گنجایش یک مقاله به ترتیب به آنها خواهیم پرداخت:
 
کسانیکه برای یکبار هم که شده باشد به عهدنامهء گلستان که در تاریخ بیست و یک اکتبر 1813 بین دولت روسیه و ایران بوکالت "میرزا ابوالحسن خان" از طرف ایران و" ژنرال لیدنان نیکولای ردیشخوف" از طرف روسیه  و  پانزده سال بعد از آن به عهدنامه ای دیگر که به موجب آن عهدنامهء گلستان فسخ و باطل اعلام میشود بنام "ترکمان چای" که در بیست و دوم اکتبر 1828 میلادی بین ایران و روسیه بسته شدو به قرارداد صلح معروف است بخوبی ملاحظه خواهد کرد که در هیچکدام از اسناد این دو عهدنامه اصطلاح "ممالک محروسه"( چیزی تحت نظر و زیر حفاظت بودن)، و یا ایران کشوری است" کثیر الملله" بچشم نمیخورد.

بنابراین اگر دولت روسیه یا خاندان قاجار در اسناد دولتی و شخصی خود چنین اصطلاحاتی را بکار برده اند برای ایرانیان فاقد اعتبار هست، اما متأسفانه در این عهدنامه بخوبی پیداست که خاندان قاجار با کمال سخاوت و بخشندگی هر بار به دولت روسیه سرزمین های بسیاری از ایران را تقدیم کرده اند تا تاج و تخت را در خاندان خود محکم نگهدارد ( نگاه شود  به فصل چهارم در عهدنامهء گلستان و به فصل هفتم در عهدنامهء ترکمن چای).
در این عهدنامه ها تاج و تخت سلسلهءقاجار، تحت محروسهء دولت روسیه است نه سرزمین و ملت ایران.
آقای خامنه ای اکنون سعی بر آن دارد تاریخ را تکرار کند و تاج و تخت ولایت فقیه خود را در محروسیهء آقای پوتین و روسیه مافیایی در آورد که تا اندازه ای هم موفق به این امر شده است.
 
 با توجه به مطالب بالا بکار گیری این اصطلاحات در مورد مسائل ملی فعلی ایران نه اینکه بی ارزش و بی اعتبار هست، بلکه کسانیکه در هر مقامی و دارای هر قدرتی چه نظامی و سیاسی چه در درون و چه فراتر  از مرزهای ایران را دارا باشند، این واژه ها ( ممالک محروسه و کثیرالملله) را بکار برند، دشمنان صلح و دوستی بین اقوام ایرانی و منافع ملی، تجاوز آشکار به حریم ارزشهای مشترک ملی و به جغرافیای سیاسی ایران و جریحه دار کردن آزادی های فردی و اجتماعی  مردومانی هست که اکنون در این جغرافیای سیاسی از هر قبیله و تبار باهم زندگی مسالمت آمیز دارند محسوب، و همین مردم با آن بشدت برخورد خواهند کرد. از سویی دیگر از نظر قوانین بین المللی قابل مجازات هم هست.

ملت (ناسیون):  در فرانسوی "ناسیون" و در لاتین" ناتیو" بیانگر تولد و یا زادگاه، سرزمینی که در آن تولد صورت گرفته و محل زندگی است، یا وابستگی به مردمان، و یا به گروه کوچکترخاصی تعلق داشتن، هست. در طول تاریخ ملت (ناسیون) بر اساس فاکتورها یا گزینه های زیر تعریف و تجسم شده است: 

 1- ملت بر اساس وابستگی قومی (اشتام)، و یا نژادی هست، گرچه این اصطلاحات به گذشتهء بسیار دور تعلق دارد، و ناسیونالیسم و جهالت هر دو از یک ریشه آبیاری میشود، اما در ایران امروزی ما فقط صرفأ از دیدگاه مردم شناسی فقط  سه گروه قومی و نژادی وجود دارد: 1- آریایی ها، 2- مردمان ترک، 3-  سامی ها ( عرب و یهود)، که مردمان باستانی ساکن آذربایجان امروزی "آذری" هم در گروه اول جا میگیرد، و فقط سه گروه زبانی ( آریایی، آذری و ترکی، عربی) هم وجود دارد.

2- ملت بر اساس همبستگی فرهنگی، زبانی، و تاریخی: که در مجموع به آن " کولتور ناسیون " میگویند.  تحقیقات حتی در قرن بیست و یک نشان میدهد که مردمان "ترک زبان"  هر جا که هستند هنوز چنین احساس و برنامه ای را دارند، در ترکیه امروزی، آذربایجان، قزاقستان، ازبکستان، قیرقیزستان، ترکمنستان، همهء این دولت ها " کولتور ناسیون" هستند. بویژه کشور ترکیه در درازای تاریخ خود نشان داده است که نمیتواند با مردمان دیگر همزیستی مسالمت آمیز داشته باشد، با ارمنی ها، یونانی ها، اسلاوها، در بالکان، با اعراب، با ایرانی ها، با کردها، پیوسته سیاست نابودی و حذفی را پیشه، و جنگ های بسیاری را که همه برای کسب هویت و یا صرفأ تسخیر سرزمین بوده، راه انداخته است.
امروز هم  به سبک دولت های ملی ( ناسیونال اشتاتن) اوایل قرن نوزده، که تسخیر سرزمین و ساختن تاریخ ساختگی و تبلیغ فرهنگ خاص خود و در جغرافیایی که فقط خودی را می پذیرد می پردازد و به پان ترکیسم دامن می زند.
ملت ترک زبان، سمبل های ملی و فرهنگی خود را در آغاز بر ارزشهایی گذاشته است که بیشتر زائیدهء احساسات است تا واقعیت و خردگرایی. خود واژهء" ترک" را که محققین در ادبیات و تاریخ ایران چین و هند و ایران، ردیابی کمرنگی از آن بدست آورده اند، به معنی "قوی، زورمند و جنگجو " است. بنابراین کسی که چنین احساسی را دارد پیوسته هم در جستجوی حریف هست که زور خود را بیازماید.

 سرخی رنگ پرچم ترکیه برگرفته از طبیعت زیبای ترکیه، و شقایق های پر رنگ، عاشق تر از هر دیار، این سرزمین نیست، نشانهء تحرک و شادابی و زدودن افسردگی  هم نیست. هلال ماه هم که در آن به چشم میخورد مفهوم اسلامی بودن هم نمیدهد، بلکه سرخی پرچم از خوشونت و خون است، و ماه آن هم روایت هست که روزو روزگاری ترکان در جنگی برای رهایی خود در نبرد سختی که تا نیمه های شب به درازا کشید و به شکست ترکان پایان پذیرفت، سیل خونی به راه می افتد که تا زانو ارتفاع داشته و دشت و دمن را فرا گرفته است. در آن شب مهتابی ماه رخ خویش را در آن دریای خون می بیند و نمایانگر است.

 پرچم امروز ترکیه، یادآور  آن خون و ماه و شکل مجسم و زندهء آن صحنه هست که باید پیوسته زنده بماند. در این نبرد فقط یک سرباز ترک آنهم زخمی بر جای میماند، گرگی خاکستری رنگ از راه میرسد و او را با خود به بلندای کوهی یاری و هدایت میکند، که همین سرباز باعث بربایی دوبارهء نژاد" ترک" میشود.

گروههای ترکی که خود را گرگهای خاکستری مینامند، از همین تبارند، ترکیبی از گرگ و انسانند، چابک و گریز پا، سنگر گیر و سنگر شکن. آتیلا خونخوارترین مرد تاریخ را، قهرمان ملی خود میدانند.
 خط مرزی بین بخش ترک نشین و یونانی نشین قبرس(سی پرن)، که آنرا اشغال نظامی کرده اند آتیلا نامگذاری کرده اند در صورتیکه آتیلا از نژاد هونهای سفید است و ترک هم نیست، و از این قبیل حرفها.

در دنیای امروز هر سرزمینی میتواند برای خود داستانسرایی و غرور آفرینی کند، البته تا زمانیکه به حقوق اجتماعی و آزادی، انکار و تحقیر تاریخ دیگران، و به فرهنگ  کسی خسارتی و توهینی وارد نکند.
 سئوال اینجاست که چرا پرچم کشور ترکیه در سرزمین ایران برافراشته میشود، گرگهای خاکستری آن در این دیار چکار میکنند. این پرچم در  هر زمان و مکان که برافراشته شود در جستجوی یک دشمن است، همان دشمن خیالی که آنها را شکست داده است، با آرامش و صلح و دوستی سازگار نیست، ماهیت و تداوم تاریخ خود را در خشونت می بیند، برای زنده ماندن، مجبور است بنا به مقتضای شرایط، گهگاه یکی را انتخاب کند، یک بار ارمنی ها، بار دیگر یونانی ها، و یا کردها، اینبار دوباره نوبت ایرانی هاست، همان قوم ستمگر پارس.
همان قومی که فرهنگ، زبان و تاریخ ترک زبانان مدیون آن باید باشند، البته اگر دادگری و دانش و انصاف، در کار باشد و حداقل غرض ورزی علمی را کنار بگذارند.

اگر تعداد انگشت شماری از نوجوانان ترک ایرانی شعار های گرگ های خاکستری را بر زبان آورند باکی نیست به حساب عدم آشنایی با تاریخ و کم تجربگی و نپختگی میگذارند، اما سازمان فدائیان (اکثریت) که در کنار چنین افرادی، پرچم کشور دیگری را بلند و شعار گرگهای خاکستری چند جوان ترکیه را که خود روشنفکران ترک آنها را به مسخره میگیرند، به رخ مردم ایران بکشند، تا با رعب و وحشت آفرینی آنرا مبنای پیاده کردن فدرالیسم  بگذارند، ابعاد فاجعه گسترده هست.

 این سازمان از همان ریشه ای که حزب توده تغذیه میکرد ریشه دوانده و از انقلاب 57  به بعد نقش جانشینی را بازی و فراگرفته است اکنون که آموزگار خود پا به گور دارد، می رود که کل مسئولیت را بپذیرد. بودند و هستند کسانی که از فرقه ها شروع کردند، در حزب توده خود را ساختند و به نفع قوم خود سیاستگذاری و حکومت مرکزی را ناتوان، و در خدمت بیگانه بودند. در برپایی و درکنار جمهوری اسلامی نشستند و می نشینند، بعد دموکرات شدند، اصلاح طلب درون ساختار رژیم، دست آخر جمهوری خواه، همه میدانیم که آخرین ایستگاه آنها همان فرقه ها هست و از آنجا حقوق بشر را پیشه، تا نه از منافع سراسری، بلکه قومی خود دفاع کنند.  

شماری اندک از اکادمیک ها و صاحب نظران سرزمین آذربایجان هم با قلم خویش مایلند پرچم کشور ترکیه را بشکلی دیگر در سرزمین آذربایجان ایران هم برافرازند، و بجای ابراز وابستگی به سرزمین و ملت ایران، به فرهنگ مشترک آن، و بکارگیری اندیشهء مفید خود در راه بهبودی زندگی هم میهنان در سراسر ایران، اقدام به تکرار و بازگو کردن شعارها و اعمالی که ترکهای ترکیه در اوایل قرن نوزده با آن در گیر بودند میکنند و تاریخ 500 سالهء این کشور و ترکها را، در منطقه برجسته و آنرا که به بدستور کمال اتاتورک صورت گرفت به 9000 سال می رساندند، تا نه اینکه از تاریخ و فرهنگ ایران باستان، یونان، مصر، روم، در منطقه عقب نمانند، بلکه قدمت آنرا هم  بیشتر جلوه دهند.

 در صورتیکه در همه جا ثبت است که ترکها در سال 1071 میلادی مهاجرت خود را از آسیای میانه به طرف ترکیه امروزی آغاز کرده اند و در سال 1453 میلادی موفق به تشکیل دولت عثمانی شدند. جالب اینجاست که ریشهء این تاریخ  ساله 9000 را به تمدنهای شش گانهء( اکد، آشور، سوبارتو ، اورارتو، سومر، عیلام)، در نواحی بین النهرین (میانرود، مزو پتامیی ین)، نسبت میدهند. هونهای سفید و یا هر قومی که در آسیای  میانه و صغیر سکونت داشته تا آنجا که امکان دارد به حساب گذشتگان خود می آورند، بویژه سومری ها و عیلامی ها که از ساکنین بومی بین النهرین بودند که برخی از دانشمندان خاستگاه  اصلی آنها را از فلات ایران میدانند، از گذشتگان خود میپندارند، صرفأ به این مناسبت که زبان  سومری در ردیف زبانهای شرقی  ( هند و اروپایی، زبان سامی) نیست، پس بما تعلق دارد، در صورتیکه زبان سومری یک خط تصویری(پیکتو گرا فیک) مانند خط مصری هست که خارج از مرزهای سومر گشترش نیافت.  تئوری نسبت دادن زبان سومری به زبانهای اورالی، آلتایی، دراویدی هند، با شکست روبرو شده است.

همچنین امروزه وابستگی زبانهای ژاپنی و کره ای به خانواده زبانی آلتایی که زبان ترکی در شمار آن هست تأیید نمیشود. از سویی دیگر خود واژهء سومر به معنای سرزمین فرهنگ هست، و در تاریخ چنین لقبی را اقوام ترک زبان با خود نداشته اند. چرخ و کشاورزی و شیوهء آبرسانی از ابتکارات سومری ها بوده است. اگر سومریها ترک می بودند این اختراعات را حتمأ  به پای ترک ها می نوشتند.
 
 زبان عیلامی هم یکی از زبانهای از بین رفتهء شرق قدیم هست که با دیگر زبانهای شرق هیچگونه وابستگی نداشته. زبان سومری و عیلامی جزو زبانهای تک خانواده و منفرد  (ای زو لی إ ر ته) بوده که با زبانهای دیگر هیچگونه همخانوادگی نداشته، که آمده اند و رفته اند. اگر قرار باشد ترک ها هر زبان منفرد را از خود بدانند، باید بسیاری از زبانهای قارهء افریقا، بومی های استرالیا، یا باسکن ها در اسپانیا و فرانسه، سرخ پوستان آمریکا، سیبری نشینان، یا زبانهای منفرد: بوروشاسکی،ینیسی اشه، یوکاگی ریش، چوکتشو،، کامچا دالیشه،.. با مناطق مسکونی آنها را همه ترک بنامیم.

پژوهش گران" ترک زبان" در بسیاری از نوشته های خود قوم ( اس کی تن ) که هرودت مورخ یونانی آنها را  (إس کولوتن)  می نامد و یک قوم ایرانی هست را  از گذشتگان خود و زبان ترکی را هم زبان آنها میدانند، در صورتیکه این قوم یکی از پنج قوم: ( 1- " ِکل تن " مردمان هند و ژرمن که در اروپای میانه و اروپای غربی هستند 2- " ترا کی إن " مردمانی که در جنوب رود دانوب، در دنیای قدیم قسمت جنوبی شبه جزیرهء بالکان بود، امروز بین یونان و ترکیه تقسیم شده است 3- "اس کی تِن "قوم عشایری ایرانی که در 700سال پیش از میلاد در حنوب اروپا و آسیای میانه(ترکیهء امروزی) بودند که سامارتها از پیشروی آنها جلوگیری کردند.

4-  "ای تا لی شن" به مردمان ایتالیا قدیم نسبت داده میشود. 5- " هل لِ نِ نن"، بیانگر تمام اقوام یونانی در زمان قدیم)، نژاد سفید هست که در زمانهای بسیار دور  منطقهء زندگی خود، که در بلندی های آسیا بوده رها، و به طرف غرب و جنوب غربی این قاره حرکت کرد، که همانطور که در بالا اشاره شد عده ای به طرف  قارهء اروپا مهاجرت و عده ای دیگر هم بطرف جنوب، ایران، هند، افغانستان، تاجیکستان،... آمدند.

 سلسلهءاشکانیان که بنا به گفتهء تاریخ از قوم "اس کی تن"  هستند آنرا هم ترک نژاد میخوانند، محققین معتقدند که" اس کی تن" همان قوم ایرانی" کرد" هستند، و اشکانیان را حتی در ردهء آخر میگذارند، بنابر این بنا به گفتهء محقیق ترک زبان، گذشتگان آنها باید کردها باشند، چرا بجای اشکانیان آنر در نوشته ها نمی آورند،." اس کی تن" بودن کردها دقیق تر هست تا اشکانیان، زیرا هنوز آنها بعد از 700 سال قبل از میلاد درقسمتی از همان جغرافیا زندگی میکنند. از سویی دیگر وقتی حتی ساسانیان را به کردها نسبت میدهند، اشکانیان را به مراتب بیشتر میشود به آنها نسبت داد، و یا به زبانی دیگر اشکانیان و مردمانی که امروز کرد نامیده میشوند همه ایرانی هستند، پس گذشتگان مردمان ترک ایرانیان هستند ؟ .

 غرض از اشاره به مطالب بالا این بود که مشکل ما انتخاب سیستم قدرالیسم و یا سیسم های سیاسی دیگر نیست، بلکه از خود بیگانگی هست. روش درست این هست که این هم میهنان به تاریخ هزار سالهء خود درایران بنازند، و دست از این قبیل مسائل بردارند، تاریخ و فرهنگ امروز بشری به همه تعلق دارد، آثار باستانی و هنر در هرکجای دنیا باشد وارث همهء بشریت هست، از این گذشته آرشلگی و آرشیتکت ( باستانشناسی ، معماری) مدرن با پشتیبانی از تکنولوژی پیشرفتهء امروز هر سنگ خاره ای را کشف و ثبت و ضبط کرده، است، نادان آن کسی هست که دست به تاریخ ربایی و یا تاریخ سازی بی مورد، و یا در دفتر خود نوشتن آثار باستانی ایی که به کس دیگری تعلق دارد می پردازد. بهتر آن است بجای تاریخ ربایی، تاریخی نو  را از همین فردا از سرگیریم. تاریخ یعنی ثبت زمان،..

تازمانیکه این قبیل قلم بدستان هویت خویش را در بیرون از مرزهای ایران کند و کاو میکنند، و گرگ های خاکستری پرچم کشور بیگانه ای را بر افراشته در دست، و حتی نام بیگانه ای را بر خود دارند و از خشونت خود دست برندارند، نه اینکه با آنها درمورد یک سیستم سیاسی مانند فدرال صحبت نمیشود، بلکه آنها به عنوان شهروند ایرانی هم شناخته نخواهند شد. اما از آنجا که اصل دموکراسی باید رعایت شود، این پژوهشگران میتوانند همچنان بکار خود ادامه دهند، ولی باید بدانند نتیجه ای علمی و تاریخی ایی که از آن بیرون خواهد آمد برای آنها ناخوشایند خواهد بود.
 امید بر آن هست که پذیرفتن کشور ترکیه در اتحادیه اروپا (که بازهم برای کسب هویت است نه برنامهء اقتصادی) به گسترش قانونمندی در این کشور و هوداران آن شتاب بیشتری دهد، زیرا این خود کمکی هست که از تنش های قومی در منطقه کاسته شود.

کردهای ایران و عراق و ترکیه و سوریه هم در تلاش تشکیل یک دولت (کول تور، ناسیون)، یا همان دولت فرهنگی کردی دارند، که واقعیت چنین اندیشه ای امروز آنقدر غیر ممکن هست، که پرداختن رهبران کرد به این مسئله باعث خواهد شد که فرصت های شایسته امروزی را از دست دهند، از این گذشته نگرانی کردهای ایرانی نباید برای آنها عمده باشد، زیرا آنها در سرزمینی هستند که هم از نظر زبانی و هم از نظر فرهنگی و تاریخی به آن، بیش از سایرین که ادعا دارند وابسته اند. اصولأ هر سیاست ورز و سیاست پرداز کرد و هر حزب و سازمان وابسته به آنها، در هر کجای دنیا و زیر پرچم هردولتی که بسر برند، اگر ایرانیان و سرزمین ایران را رقیب و دشمن خود بداند، باید در سیاست منطقه ای خود تجدید نظر صد در صد جدی کنند.

محروم ماندن از امکانات کشور و عقب ماندگی در ساختار اقتصادی یک امر سیاسی هست که امکان ریشه یابی دارد و  بر طرف خواهد شد، اما تیشه به ریشهء خود زدن در دراز مدت عواقب ناخوشایندی را برای آنها ببار خواهد آورد.

حضور نظامی و سیاسی آمریکا در منطقه که اکنون کردها و آزادیخواهان منطقه از آن بهره می برند موقتی هست. خلأ وجود آمریکا در منطقه و عدم حاکمیت دموکراسی و نهادینه نشدن آن در منطقه، شرایط را برای کردها از هر زمان دیگر مشکلتر خواهد کرد، از همین امروز آنها باید روی این احتمال کار کنند و متحدان خود را در منطقه بیابند، که آنها  بر اساس برداشت در ست از تاریخ، غیر از ایرانیان دوستی در منطقه ندارند.

3-  ملت براساس دین و مذهب: که گمان رود یکی از قدیمیترین ساختار بوده است، که گروههای گوناگونی از انسانها را دور هم جمع کرده و آنها را بشکل یک ملت درآورده  و تشکیل دولت بر مبنای دین (تئوکراتی) را داده است، در دوران باستان در مصر، در چین، در ژاپن، اسلام ، در اسرائیل قدیم، و امروزه هم درایران ملت ایران، امت اسلامی و جمهوری، هم اسلامی نامیده میشود، در افغانستان، وهابی ها در عربستان سعودی، کشور یهودی اسرائیل امروز، و شعار وحدت تمام مسلمانان جهان، که هدف تشکیل یک ملت ( ناسیون) گیتی گرا ست، که مبنای آن دین اسلام خواهد بود، همان گمان خامی که امروز آقای خامنه ای و احمدی نژاد برای بیرون آمدن از شرایط کیش و مات بودن خود در عرصهء درونی و بیرونی شعار آنرا میدهند که عواقب بسیار خطرناکی را برای کشور ما ببار خواهد آورد.

دین در جهان عرب بزرگترین نقش را در ابعاد فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، تمدن، هنر،  آرشیتکت (معماری)، و در جهان بینی ایفاکرده است. تاقبل از آمدن اسلام اعراب از هویت خاصی در مقایسه با دیگر ممالک و مردمان، از جمله، ایرانیان و یونانی ها، و رومیها، و در زمان ظهور دین اسلام با دولت ساسانی، و از سویی با امپراطوری روم شرقی ( بیزانس) نداشتند، که یکی از فاکتورهای اصلی ظهور محمدابن عبدالله پایان دادن به این موضوع بود که در واقع دین اسلام نه اینکه مبنای هویتی برای تمام ملل اعراب شد، بلکه از آنها یک"کولتور ناسیون" ساخت و آنرا زیربنای فرهنگ و تمدن خود قرار دادند و  پیوسته از آن به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی و مبارزاتی استفاده کرده اند.
در زمان محمدرضا شاه پهلوی جبههء متحد عرب( کولتور ناسیون عرب) علیه ایران بودند و در جنگ ایران و عراق تمام کشورهای عربی بدون سوریه علیرغم اختلافات درونی، صدام حسین را پشتیبانی میکردند و در امر مالکیت، کنترل، سیاست ورزی، و نامگذاری خلیج فارس، حتی سوریه یار با وفای رژیم ایران در کنار کشور مصر، عضو "کشورهای عرب شورای همکاری خلیج فارس" که از پشتیبانی مستقیم امریکا و اتحادیهء اروپا برخوردار است با همبستگی اعراب دیگر در یک جبهه متحد ( کولتور ناسیون عرب) قرارمیگیرد.

 با برنامه گلوبالیزاسیون امریکا در خاور میانه و خاور نزدیک که در قدم اول برداشتن حکومت های ناسیونال (ملی) و یا حکومت هاییکه که برمبنای ایدئولوژی استوار هست را مد نظر دارد، و به همین مناسبت زمینه برای لشکرکشی به عراق فراهم شد، اکنون جهان عرب، دین اسلام را که مایهء هویت، غرور و وحدت ملی، فرهنگ ملی و ایدئولوری مبارزاتی و سیاسی آنهاست در خطر نابودی می بینند و در مقابل حضور امریکا در منطقه بشکل یک ملت (کولتور ناسیون عرب) بپا خاسته اند، و تا زمانیکه آلترناتیوی بجای دین اسلام برای جایگزینی در این کشورها  پیدا و یا شناخته نشود، این مقاومت ادامه خواهد داشت. طبعأ چنین جوی بر مسائل ملی در منطقه و درایران اثرات منفی خواهد گذاشت و به ناسیونالیسم دامن خواهد زد.

4- ملت بر اساس تشکیل یک دولت مدرن و ملی (اشتات ناسیون): که بر اساس همبستگی ملی  مردمانی که در یک جغرافیای سیاسی مشخص و شناخته شدهء بین المللی اقدام به ایجاد یک سیستم سیاسی مشترک بنام دولت با یک ملت واحد میکنند، در اینصورت مسئلهء نژادی، دینی، زبانی، دیگر عمده نخواهد بود و حقوق شهروندی مبنا قرار خواهد گرفت. چنین اساسی مبنای کشورهای مدرن امروزی با مردمان گوناگون هست، و ملت (ناسیون) را وابستگی و یا داشتن تابعیت به این چنین دولت ملی و مدرن
 تعریف میکنند. بنابراین ملت به دسته ای از انسانها گفته میشود که در جغرافیای سیاسی مشخص با داشتن عضویت در ارگانی مشترک بنام دولت هست، شکل میگیرد.
بنا به این تعریف گروهی از مردم صرف نظر از شمار و یا اینکه اگر در چندین کشور هم باشند  از نظر حقوقی نمیتواند خود را ملت بنامد، مگر اینکه مجموعه ای و یا عضوی ازچنین دولت ملی باشد.

برای پایان دادن به پراگندگی و کانالیزه کردن بحث ملت (ناسیون) در محدوده ای قانونمند که به نتیجه گیری هر چند نسبی منجر شود آنرا در دیگاه مارکسیسم و لیبرالیسم به نقد میگیریم:

 در دیدگاه مارکسیسم دوران تکاملی و ساختار اجتماعی آن، به رابطهء نیروی کار و سرمایه و به فاز رشد تولید کالایی تعریف، و روابط اجتماعی برخاسته از آنرا ارزیابی میکند و بجای مفاهیم "ملی"، "ایدئولوژی و طبقات" جامعه مورد بحث قرار میگیرد. دولت را هم نتیجهء تضاد طبقاتی آشتی ناپذیر در جامعه معنی میکند، و محور اصلی طبقهء کارگر هست که باید به نقش تاریخی خود، که لغو مالکیت خصوصی و ابزار تولید، در هم شکستن ماشین دولتی، محو دیگر طبقات تا حاکمیت طبقهء گارگر  و رسیدن به یک جامعهء بی طبقه است، عمل کند.

گرچه مارکس رشد ابزار تولید و مدرنیّت را محور و زیر بنای فلسفهء خود قرار داد تا بتواند از دوران آنتیک و قرون وسطی و عصر جدید، ماتریالیسم تاریخی خود رانتیجه گیرد، اما او هیچوقت از عصر مدرن و مدرنیته که بر اساس فلسفهء راسیونال استوار بود و آورندهء آن یعنی بورژوازی مدرن و انقلابی را که دستگاه ساختاری و حکومتی دولت مدرن و ملی  و "ملت" را هم  به همراه آورد صحبتی به میان نیاورد ، و توجه به تقیسمات دوران تکامل تاریخی اروپا ( پسامدرن، مرحلهء آغازین مدرن، اوج مدرن، پست مدرن) که برای تمام جوامع اروپا امری پذیرفته شده بود نکرد، و برای اثبات نظرات خود بر این عقیده بود که میگفت تاریخ را نمی شود در ذهن و خیال به صورت داستان نوشت، با همین بینش مارکس و انگلس هستهء اصلی ماتریالیسم تاریخی خود را بر این روش گذاشتند که از" تاریخ" علمی بسازند که دوره یا عصر مدرن را در خود حل کند و دوران تاریخی ایی را که بتواند گذشته و حال و آینده را تشریح علمی کنند، و با نظم و ترتیب خاص، یکی عامل پیدایش دیگری باشد ایجاد کنند، که آفرینش  این دوران را برخاسته از ماتریالیسم دیالکتیک که منعکس کننده  اصطکاکهای واقعی جامعه و برگرفته از تضادهای متناسب و برابر با استیل هر زمان تاریخ بشری باشد.

چکیدهء افکار مارکس و انگلس این بود که دوران سرمایه داری مدرن و انقلابی که با خود مدرنیته و دولت مدرن و  ملت(ناسیون) را آورد به رسمیت نشناختند، زیرا بر این نظر بودند که دولت مدرن که بر آمده از یک جامعهء فئودالیته که بر اساس سرمایه داری آغاز شده است تضاد طبقاتی را حل نکرده و توانایی حل آنرا هم نخواهد داشت و راه چاره و حل مشکل را به دوران بعداز سرمایه داری یعنی سوسیالیسم و کمونیسم واگذار کردند.

 بنابر این دولت ملی، ملت (ناسیون) در بینش مارکسیسم شکل نمی گیرد و دورهء مدرن پیموده نمی شود، بلکه دور زده میشود و یا در ماتریالیسم تاریخی حل و جزئی از دوران آن محسوب میشود.
در این سیستم اول ساختارها مشخص میشود و بجای ملت (ناسیون)، طبقهء کارگر و ایدئولوژی می نشیند.

 جا دارد که اشاره شود که شعار "حق تعیین سرنوشت تا سر حد جدایی"، که امروزه از زبان خیلی ها شنیده میشود  بنا به درک در ست از مارکسیسم هم بی اساس است، زیرا در یک سیستمی که همهء طبقات بدون یک طبقه (کارگر) باید نابود شوند، و خود دولت کارگری تنها مالکیت خصوصی را در اختیار دارد، قدرت سیاسی هم نه اینکه بصورت عمودی و نه به شکل افقی تقسیم نمی شود، بلکه بر اساس ایدئولوژی مارکسیسم سنترالیسم صد در صد هست، در نتیجه برنامهء اقتصادی هم فقط از یک کانال و بازار عرضه و تقاضا را هم در چنگ خود دارد( مانند ساختار فعلی رژیم اسلامی در ایران)، چگونه میشود از تعیین سرنوشت خود حرف زد  ؟.

اگر این شعار در شرایطی خاص از سوی لنین و استالین بیان شده است، باید اول متذکر شد که در روسیه ایی که انقلاب سوسیالیستی در آن شکل گرفت هیچگاه دروهء بورژوازی مدرن و انقلابی، همچنین دولت ملی و مدرن و ملت (ناسیون) پا نگرفت،  زیرا در آن سرزمین از مرحله و یا دورهء  فئودالیته به دروهء سوسیالیسم رسید و از روی دورهء سرمایه داری و دولت مدرن و مدرنیته جهش کرد و پرید، که این خود مشکلات فراوانی را بوجود آورد و در آنجا با یک ساختار پسامدرن سر وکار داشتند که می بایستی برای آن راه حلی پیدا میکردند، از سویی دیگر به مردمان و سرزمین هایی که چنین وعده هایی را میدادند، در دوران امپراطوری روسیه، یا در زمان انقلاب، و یا در جنگ جهانی دوم، به تسخیر و تصرف  آنها در آمده بودند.
 در عمل این شعار را هم در بهار پراگ و مجارستان و آلمان شرقی و دیگر ممالک سوسیالیستی که برای حق تعیین سرنوشت یا استقلال خود برخاستند مشاهده کردیم، که اردوگاه سوسیالیسم با ارتش سرخ  خود چگونه به این خواسته ها پاسخ داد.
 حق تعیین سرنوشت فقط در دیگاه لیبرالیسم امکان پذیر هست که بر اساس آزادی فردی بنا شده است.

بر اساس روندی که در روسیه اتفاق افتاد مارکسیست های ایران هم از آن پیروی کردند، و با رشد سرمایه داری در ایران جنگ و درگیری آشتی ناپذیری را پیشهء خود کردند، مخالفت آنها با دوران محمد رضاشاه پهلوی بر همین مبنا بود که آنرا وابسته و در دایرهء سرمایه داری جهانی میدیدند. چنین روشی در بسیاری از کشورها اتفاق افتاد که در ادبیات مارکسیستی به این روش راه رشد غیرسرمایه داری میگویند، که چنین نامگذاری با نظرات مارکس و انگلس همخوانی نداشت و ندارد، زیرا طبق تئوری هر دوی آنها، پیدایش طبقهء گارگر صرفأ ساخته و پرداختهء دوران سرمایه داری است، که ناسازگاری رشد نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی آن و تقسیم ناعادلانهء ارزش پولی حاصل از کالای تولید شده باعث اتحاد و شورش و انفلاب  طبقهءکارگرانی خواهد شد که خود سرمایه داری آنرا زاییده و خالق آن بوده است.
 بنا بر این اگر دوران سرمایه داری طی نشود طبقهء کارگری هم شکل نمی گیرد، یا به عبارتی تا  درخت سیبی نباشد محصول و میوه ای بنام سیب ببار نخواهد آمد.

 بحث امروز ما اشتباهات دوران طی شدهء مارکسیسم نیست، بلکه یادآوری اشتباهات احزابی مانند حزب تودهء ایران و  بخشی از جبههء ملی است، که بجای در خواست ساختن مدرسهء بیشتر، رشد نیروهای مولده، تقویت افکار راسیونال، تشویق سرمایه داری ملی برای ایجاد صنایع مادر و رشد اقتصاد کشور، ایجاد نهادهای مدنی و  زمینه سازی برای سکولاریسم، یکی در اساس آنرا بورژوازی و  دست نشانده امپریالیسم  آمریکا ارزیابی در نتیجه آنرا مردود، و دیگری بدون اندیشیدن به رقابت و جنگ سرد در منطقه، در زمان نامناسب، دارایی ها و قدرت شاه ایران را محور سیاست خود قرار میدهد، که حاصل چنین سیاستی هایی کودتای بیست و هشت مرداد است، که در شکل گیری این کودتا احزاب نامبرده، سهم بیشتری از حاکمیت وقت داشته اند.

 متأسفانه چنین سیاست اشتباهی در انقلاب 57 از سوی این احزاب دوباره تکرار شد، چه آنکه دیدگاه مارکسیستی، و چه دیگری که حداقل به یک لیبرالیسم جهان سومی اعتقاد داشتند به دامن سیستم فکری تئوکراتی و پسامدرن خمینی افتادند.

 این دو اشتباه تاریخی بعلاوه اشتباه مشروطیت بیانگر این است که سیاست پردازان جامعه، هیچگاه دوران تکاملی در جامعهء ایران را درست تشخیص نداده اند، اگر دوران تکاملی و یا مرض جامعه را در ست در یافته بودند، مسلمأ ابزار و اسباب و داروی مناسب را بکار و تجویز میکردند، در واقع وظیفهء تاریخی چنین احزاب و سازمانهای این بود که سیاستی(رفرمیستی) را باید پیشه میکردند که از کودتا جلوگیری و جامعه را بسوی منافع ملی هدایت کند، و در زمان انقلاب به پیشنهاد رفراندوم دکتر شاپور بختیار جواب مثبت دهد، و در انقلابی که صورت گرفت، از روندی و پروسه و دگردیسی ایی که در پیش گرفت جلوگیری بعمل آورند، نه در اشکال گوناگون همکاری و در به قدرت رسیدنش سهم مهمی را ایفا کنند.

 از نظر تاریخی و بنا به روش متون سیاست ورزی مدرن امروز، زندگی سیاسی احزابی مانند حزب توده، سازمان اکثریت، سازمان مجاهدین، و آن بخش از جبههءملی که دوران تاریخی و تکا ملی و ساختار دولتی سلسلهء پهلوی را درک نکرده و هنوز بر اساس کودتای 28 مرداد و سیاست گذاری سنتی جهان سومی و دوران استعماری ساست ورزی میکند به پایان رسیده است.

بدون رفرماسیون در دین اسلام، شکوفایی اجتماعی و رواج دموکراسی در جامعهء ایران غیر ممکن هست، حال که "مارتین لوتری" در بین روحانیون ایران پیدا نشد که به چنین کاری اقدام کنند، احزابی مانند نهضت آزادی که بر خلاف جبههء ملی که تأکید بردموکراسی را برای رسیدن به اهداف داشت؛ معتقد بود با مذهب هم میشود دموکراسی برقرار کرد، ملی مذهبی ها، مجاهدین انقلاب اسلامی، حزب مشارکت، تحکیم وحدت و امثالهم، این وظیفهء تاریخی را داشتند و دارند که با سیاست ورزی خود با پشتیبانی از نیروهای پیشرو جامعه، رژیم اسلامی و رهبران آنرا به رفرماسیون و جدایی دین از سیاست وادار کنند، نه اینکه تاکنون نکردند و در آینده هم نخواهند کرد، بلکه هنوز سر در اسلام خمینی، دل در به قدرت رسدن درحاکمیت اسلامی، و پا را در بین مردم و اپوزیسیون دارند، اکنون هرکدام به دلایل گوناگون تاریخی، ایدئولوژیکی، اجتماعی، شکل گیری، همچنین همهء سازمانهایی که  در اصل بر خاسته از قوم خاصی باشند و یا هر ارگانی که فقط  حقوق قوم ویژه ای را هستهء اصلی سیاست خود قرار دهد، در جامعهء ایران و در عرصهء بین المللی بپایان رسیده است. وجود این سازمانها از تشکیل حکومت ملی و مدرن جلوگیری کرده و خواهد کرد و پایه و بستر مناسبی برای پیاده کردن نه فقط یک سیستم فدرال، بلکه هر سیستمی که با جهان امروز هماهنگی داشته باشد نیست.

 اتحاد جمهوری خواهان ایران اگر به اصول دموکراتیک پای بندی بیشتری نشان میداد و خودی و غیر  خودی نمیکرد، میتوانست یکی از این احزاب پیشرو باشد، متأسفانه از ابتدا بر دیدگاه حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت)، و اصلاح طلبان دولتی، و بر" خود بزرگ بینی" یک قوم خاص که اکنون هژمونی این اتحاد را بخود اختصاص داده است ، استوار هست، که آزموده ها را دوباره می آزمایند، از سویی هم به پارگینگ جمهوری اسلامی ( شورای مجتمع مصلحت نظام رفسنجانی)، برای گروههای در بالا ذکر شده مبدل گشته، تا هرچه که را در خانه نتوانستند، در دکانی دیگر در بازار بی در و پیکر سیاست ایران بیازمایند، و خود را هم محق بداند که هر حرکت سیاسی باید از فیلترگذاری آنها رد شود، و اپوزیسیون رژیم هم باید با ادب و گوش به فرمان باشد. این پروانه کسب ها را از کجا آورده اند، برای بعضی هنوز کمی زمان لازم هست.
سرانجام این اتحاد اگر به همین روند پیش رود فرقه ای از آن بیرون خواهد  آمد، البته کمی مدرن تر از قبل.  

 عصر کنونی، احزاب و سازمانهای مدرنی را میطلبد که گذشته از فراقومی بودن آن سیاست فراملی و گلوبال را محور قرار دهد و  وزنهء سنگین و دست و پاگیری بنام دین و مذهب، و وابستگی قومی و ایلی را که سازمانهای سنتی بپای خود بسته اند ببرند و سیاست پردازی آنها به دانش سیاسی و تکنولوژی امروز، تاکتیک و استراتژیک، براساس روابط و ضوابط و قوانین و قرادادهای جهان امروز در همهء زمینه هماهنگی داشته باشد، از همه مهمتر ابزار و اسباب این سیاست گذاری، دو سوم جمعیت ایران را که جوانان تشکیل میدهند هست، که خواستار مدرنیته و تجدد، و شایستهء جایگاه بهتری درخانودهء جهانی است باید باشد،

هر باغبانی اگر درخت های پیر و بی ثمر را ریشه کن و قیچی نکند و بجای آن نونهالی تازه و یا پیوندی بر تنه ای بارآور نزند، باغبانی است که از گذشت روزگار نیاموخته، سود و زیان خویش نشناسد، در ضمن  آینده نگر هم نیست.

 

فدرالیسم و احزاب سیاسی ایران

 برای جلوگیری از تکرار اشتباهات گذشته و برداشت درست از رشد و دوران تکاملی در ایران و حل مسئله ملی و پیاده کردن سیستمی مانند فدرالیسم به یک زیر بنا بر اساس یک متدلوژیک روشن احتیاج هست که بدانیم از کدام دیدگاه سرچشمه گرفته و در پروسهء تکاملی خود چه مسیری را تاکنون طی کرده و اکنون در کدام دورهء رشد خود بسر می برد، تا مدل سیاسی متناسب با آنرا در آن بگنجانیم، که شاید درصد نتیجه مندی و باروری آنرا افزایش یابد. بر پایهء یک متدلوژیک مارکسیستی ؟ ، براساس متدلوژیک لیبرالیسم برابر حقوق بشر امروز ؟ ، یا بر مبنای یک آنارشی بی قاعده و ساختار که بیشتر بر وابستگی ها و احساسات عشیره ای و قومی استوار هست ؟.
در بخش قبل این مقاله در یافتیم که در شرایط کنونی بر اساس یک متدلوژیک کمونیستی نمیتواند باشد، تجربه و فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم، بیانگر آن بود که مسئلهء ملی در این ایدئولوژی حل نخواهد شد و از اساس سیستم فدرالیسم را نمی پذیرد، از سویی دیگر جهت و راستای سیاست عصر کنونی جهان بسوی سوسیالیسم در دیدگاه مارکسیستی هم نیست، برافراشتن پرچم آن در ایران، پسنده کردن به آرزویی، و به عبارتی دیگر خود را فریب دادن، یا رد گم کردن هست.

با فرو پاشی اردوگاه سوسیالیسم در سال 1991، عصر پست مدرن و فلسفهء گلوبال که هدف نهایی خود را بر ایجاد یک حکومت جهانی و طرح جهانی کردن برنامه مارشال( مارشال پلان) گذاشته است، موقعیت خود را تثبیت شده می بیند، اما رو به کاهش نهادن روزافزون منابع زیر زمینی و تأمین انرژی مورد نیاز از طرق دیگر، نگهداشتن استاندارد و استمرار  رشد اقتصادی و تکنولوژی امروزی بدون وقفه و بصورت صعودی، موفق شدن فلسفهء سیاسی گلوبال در شک و تردید است، تنها با نوآوری و گسترش تکنولوژی جدید و تأمین انرژی در مقیاسی چند برابر نیاز امروز، از راه طبیعی بدون اینکه محیط زیست را آسیب پذیر سازد، چگونگی گزینش کادر رهبری و تقسیم کار این حکومت جهانی در بین همهء ملیت ها، موفق به آشتی دادن فرهنگها و ادیان گوناگون آنها، یا یکسان کردن آنها بشکل سازگار با فرهنگ عصر گلوبال هست، که میتواند به راهی که در پیش گرفته است به آن ادامه دهد و پیروز بیرون آید.
 
وظیفهء اصلی و تأثیرگذاری مارکسیست ها همراهی در ساختار و موازی با عصر گلوبال است، پیاده شدن از این قطار شتابان، در جلو و یا کنار آن ایستادن راه بجایی نخواهد برد، بنا براین آلترناتیو سازی بعد از این دوره هست، که اگر روند خود را آنطور که هدفمند و شایسته پیش بینی کرده اند طی نکند، از درون آن عصر جدیدی بیرون خواهد آمد که تحت هر نامی، ولی بدون شک بازگشت ناسیونالیسم و  شکل گیری دولت های ناسیونالیستی یا تئوکراتی همراه با استبداد سیاه است، که با وجود امکان هدایت کم رنگ آن به سوسیالیسم، مارکسیستها با اهداف از قبل برنامه ریزی شده شاید بتوانند نقشی را در راستای مثبت آن ایفا کنند. درشرایط حساس کنونی مخالفت با حضور آمریکا و کشورهای غربی در خاورمیانه و خاور نزدیک، همسویی و همکاری با بنیادگرا یان(فون دامن تالیست ها)، هست. شرایط کنونی در منطقه مانند سال 57 در ایران می ماند، ارتجاع یک طرف و لیبرالیسم طرف مقابل، پشتیبانی از ارتجاع شماری دیگر بر اشتباهات می افزاید.

 حل مسئلهء ملی بر اساس قومی و قبیله ای هم نخواهد بود در آن صورت فدرالیسم با فئودالیسم یکی انگاشته شده، بازگشت به پسامدرن، که به پراکندگی قومی و تیره ای، همچنین بجای وحدت، جدایی را دامن خواهد زد. نه به سبک قرون وسطی، اما در ماهیت همان بر هرکوی و برزنی فرمانروایی، با قلعه و برجی مخصوص بخود، با سیستم اقتصادی بسته همراه با روابط فرهنگی و اجتماعی آمیخته به ناسیونالیسم تنگ نظر برخاسته ازآن، که بجای در ک در ست از زمان امروز و مفهوم ساختار دولت و دستگاه اداری قانونمند با وظایف آن، بجای رعایت حقوق فردی و اجتماعی، روابط بر اساس شناخت خانوادگی و در محیطی آشنا، باجغرافیای سیاسی که همه خودی هستند شکل میگیرد، بر پا خواهد شد. چنین ساختاری حتی در دور افتاده ترین نقاط جهان از بین رفته است.

 بنا براین با نگرشی به منظومهء گردش سیاست امروز، بهترین گزینه همان راه سوم یعنی بر اساس "فلسفهء سیاسی لیبرالیسم" هست که اندیشهء سوسیال دموکراسی را هم میتوان در آن گنجانید.
که سعی میشود در این مقاله آنر به چالش بگیریم:

دیدگاه فلسفی لیبرالیسم که زاییدهء جوامع غربی هست در بستر و آغوش عصر جدید و مدرن شکل گرفته است. عصر مدرن به فاصله زمانی بین دو تاریخ: 1492 و 1945 میلادی گفته میشود. در این عصر تغییرات بنیادی در تمام عرصه های اجتماعی و سیاسی صورت گرفت، مبارزه و رقابت با کهنه پرستی و افسون گرایی را رونق داد. در این برهه از زمان انسان موفق به تسلط خود بر فضا، زمان، طبیعت، و ساختار اجتماعی میشود. از برجسته ترین نماد این دوران شکل گیری دولت های ملی (ناسیونال اشتاتن) هست، که بر پایه های بورژوازی و ارتش منظم استوار بوده است، که در زمان خود به جوامع گوناگون فرم، هدفمندی و پرسپکتیوی مفید داده است.

عصر مدرن خود به به سه دوره تقسیم میشود: 1- دورهء آغازین مدرن :که از آخر قرن پانزده تا اواسط قرن هیجده گفته میشود که آنرا مورخ فرانسوی (می ش لِت 1854میلادی)، رنسانس (تولد دوباره) نامیده است.

 در ابتدای این دوره کشف دنیای جدید ( آمریکا، 1492 میلادی)، و رفرماسیون مارتین لوتر (1517 میلادی)، در میانهء آن، استقلال آمریکا (1776 میلادی)، انقلاب اجتماعی فرانسه (1789 میلادی)،  در شروع زمان پایانی آن جنگ جهانی اول (1914-1918 میلادی)، انقلاب سوسیالیستی در روسیه (1917 میلادی)، نقطهء پایانی آن نازیسیم در آلمان و هولوکوست (1943-1945میلادی)، و در نهایت انداختن دو بم اتمی آمریکا بر آسمان دو شهر، "هی رو شی ما"، و " نا گا زا کی"  ژاپن در سال 1945 میلادی بوده است.

در این دوره گسترش فرمانروایی اروپا با سیاست استعماری آن، تشکیل دولت های سکولار، جدایی و استقلال کامل دانش و فلسفه از دین و مذهب (تئوکراتی)، و عصر روشنگری بوده، که نیروی محرکهء آنرا به رفرماسیون و کشف آمریکا نسبت میدهند. 2- درورهء اوج مدرن: که از نیمه های قرن هیجده تا قرن بیست هست، در این دوره انقلاب صنعتی، تشکیل دولت با ساختار اداری منظم و قانونمند (بوروکراتیک اشتات 1776- 1789 )،  دولت ناسونالیستی مدرن رشد و گشترش سرمایه داری بصورت امپریالیست است.

 3- پست مدرن: بر خلاف دوران مدرن که روشن گری، نوآوری و تجدد درصف مقدم قرار داشت، در تفکر پست مدرن این اصول نقش عمده را بازی نمیکند، بلکه تغییر روش بکارگیری و جایگزین کردن دانش و اختراعات و ایده های در دسترس هست، نه کشف ایده های جدید. در این دوره رسانه ها (مء دی ان)، و تکنو لوژی نقش مهمی را بازی میکنند، در عصر پست مدرن نقاط دور افتاده و زوایای تاریکی که دسترسی به آنها در دوران مدرن ممکن نشده است، روشنایی لازم برای پیوستن به جهان امروز را در می یابند. پست مدرن با دیکته کردن و اصل قراردادن یک پدیده و با ایدئولوژی ها سازگار نیست. از شاخصه های برجستهء آن، تلرانس، آزادی فردی و اجتماعی، گشترش پلورالیسم بجای پارتیکولاریسم در عرصه های فرهنگی، هنر، اجتماعی، اندیشه، بشکلی مسالمت آمیز، که هدف نهایی آن ایجاد اجتماعی از فرهنگ و آداب های گونگون(مو ل تی کول تورالیسم) است. 
رویدادهایی دیگری که عضو ساختاری و یا زیر مجموعه ای از مدرنیته هستند، عبارتند از:عصر اتم، عصر فضا، عصر الکترونیک، عصر زولار انرزژی (انرژی آفتاب)، عصر ماشینی و اتوماتیک، عصر صنعتی و فراصنعتی و دگیتالی، عصر رسانه های گروهی و ارتباطات (کو مونی کات سیون)، هست.

 در مجموع عصر مدرن پروژه ای است که فاکتور های هومانیسم (انسان محوری)، سکولاریسم، راسیونالیسم ( خردگرایی، خلاقیت) را درمقابل امپیریسم (تجربه گرایی) میگذارد، دموکراتیزه کردن، صنعتی کردن، اقتصاد دانش محوری، مدرنیزه کردن، برنامهء منظم شهر سازی، تجدد و نوآوری (ای نو واتسیون)، اطلاعات (ای نفرماسیون) حقوق شهروندی، ساختاری بنام دولت، عدم تمرکز، حق تعیین سرنوشت (ترری تو ری آلی تت)، کشورگشایی (اکس پان زی یون)، و سیستم سرمایه داری و لیبرالیسم را در خود پرورانده است.

لبیرالیسم از واژهء لاتین" لیبر" ( آزاد، آزادی) می آید، در زبان آلمانی به" لیبر" گرامی و دوست داشتن را نسبت میدهند. در مجموع آنرا فلسفهء آزادی مینامند که در اوایل عصر مدرن در هلند بعداز استقلال خود       (1581 میلادی) از اسپانیا شکل گرفت، پس از آن در انگلستان، فرانسه و کشور نمونهء آن آمریکا و همین طور گسترش پیدا کرد. لیبرالیسم یک روش و یا سیستم سیاسی اقتصاد هست که در آن نه فقط آزادی های فردی و اجتماعی هدف قرار میگیرد، بلکه مسائل اقتصادی و روابط اجتماعی و بازار خرید و فروش، از آزادی ویژه ای برخوردار، مالکیت ابزار تولید، و در مجموع مالکیت در  اشکال گوناگون آن محترم شمرده میشود و از پشتیبانی دولت بر خوردار هست. در اساس میتوان آنرا در سه اصطلاح اجتماعی و سیاسی بیان کرد:1-  آزادی های فردی و اجتماعی و اصل قراردادن دموکراسی (فری هِیت)، 2- بر نامهء اقتصادی و روایط بازرگانی آزاد ( فِری، هأن دِل)، 3-  صلح و دوستی، در کنار هم زیستن مسالمت آمیز ( فری دِن).

نئولیبرالیسم: یک برنامه و یا یک پروژهء سیاسی اقتصادی و اجتماعی هست که نقطهء اوجگیری خود را در قرن نوزدهم داشته، که آزادیهای فردی و اجتماعی را در مقابل ساختار دولت قرار داده است. بر همین پایه یک سیاست اقتصادی را بنا نهاده است که تأثیر گذاری دولت بر آن به حداقل ممکن کاهش داده شود.

نئو لیبرالیسم بر این نظر هست که وظایف و خدمات اجتماعی ایی را که تاکنون دولت بر عهده داشته است به ارگانهای غیر دولتی و خصوصی واگذار کند. در بازار اقتصادی قیمت گذاری بر کالا ها و ارگانهای خدماتی  وابسته به آنرا خود بازار و تناسب بین عرضه و تقاضا تعیین کند و دولت فقط حق نظارت و تأمین امنیت این چرخش مکانیک اقتصادی را باید داشته باشد و از اتخاذ قوانین حاکم بر بازار بکاهد و از سویی یک برنامه ساده با درخواست درصد پایین مالیاتی را در دستور کار قرار دهد. از مددهای اجتماعی دولت (سوسیال اشتات) تا آنجا که امکان دارد بکاهد و آنرا هم خصوصی کند.
 نئولیبرالیسم مخالف جدی تمرکز قدرت سیاسی دولت (سنترال) هست، و از شکل گیری سندیکاهای گارگری و اداری با داشتن قدرت سیاسی قوی که از رفرم هاجلوگیری کند چندان موافق نیست.

گلوبالیزاسیون:  از ترکیب دو واژهء اقتصاد ( إکونومی) و جامعه شناسی ( سو سی او لوگی)، گرفته شده که بعد از جنگ جهانی دوم حرکت خود را آغاز، و از سال 1961 در عرصه های مختلف مطرح شده است. در عرصهء سیاست: وابستگی بیشتر مردم جهان به یکدیگر و آمیزش اجتماعات آنها، جهانگیر کردن برنامهء اقتصادی با کمک اهرمها و ارگانهای مربوط به خود ،که اهداف نهایی آن ایجاد یک بازار گیتی گرا و فراگیر اقتصادی در نتیجهء رشد تکنولوژی در بخشهای گوناگون هست. باسیاست گلوبال کردن اقتصاد، محدودیت های مرزهای جغرافیایی، تغییر شکل تولید کالا، پراکنده کردن مکانهای تولید کالا در جهان، آمد و شد کالاها، ارگانهای خدماتی مربوط به آن، جابجایی سرمایه و کاپیتال، تبادل دانسته ها در میدانهای چند گانهء دانش، آزاد کردن معاملات بازرگانی، کاهش مخارج ترانسپورت و ارتباطات (کومونیکاتسیون)، برخورد دقیق تر با کجروی های اجتماعی( کری می نالی تت)، مهاجرت های ناخواسته(می گراسیون)، مبارزه با تروریسم بین المللی، خرید و فروش اسلحهء غیر مجاز،..گوهرهء این اندیشه هست. شرکت های بزرگ انترناسیونال از مروجین پایدار این فلسفهء سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی هستند.

 آنها بر نظر هستند که فقط برنامهء گلوبال هست که میتواند اقتصاد بازار(مارکت، ویر شافت)، را به اتمام و به نتیجهء کامل برساند، و از سویی دیگر در زندگی و آمیزش مسالمت آمیز مردمان گوناگون با پیشنه های فرهنگی و دیدگاهی رنگارنگ، و به صلح پایدار  بر کرهء زمین کمک فراوانی خواهد کرد. عصر گلوبال را فرسایش کامل ناسیونالیسم هم معنی میکنند ( د إ ناسیونالیسم).

گلوبالیزاسیون بر اساس ارگانهای مهم زیر کار میکند: 1-  وء  . ت . او. ( آسان کردن روابط بدون اصطکاک بازار و معاملات بین المللی)، 2- ولت بانک ( بانک جهانی در واشنگتن آمریکا ،که خود از پنج ارگان تشکیل شده است، وظیفهء آن کمک های مالی، اقتصادی، تکنولوژی،مشورتی به کشورهای عضو رشد نیافته یا در حال رشد، برای شتاب و همسانی کردن رشد در کل جهان).
 3 -  ای . وء .اف. ( نقش مهمی را در تنظیم و هماهنگی در گردش سرمایه و سرمایه گذاری و چگونگی رهبری آن، گسترش معاملات بین المللی، استحکام بخشیدن به بازار سرمایه جهانی، وام دادن، و محافظت از سیاست پولی و ارزی و بدهکاریهای جهانی بازی میکند). 4- او، إ، سء، دء ( سازمان همکاری برای رشد  جهانی اقتصاد).- 5  او. إ. إ. سء ( سازمان همکاریها و هماهنگی اقتصاد اتحادیهء اروپا).

برای تمایز دو دیدگاه مدرنیته و مارکسیسم، در اینجا کافی هست که به زیر بنای فلسفی این دو جهان بینی نظری افکنیم، و تئوری "مارکس وبر"( تولد 1864 در ارفورت، وفات 1920 در مونیخ آلمان)، حقوقدان،جامعه شناس، اقتصاددان آلمانی، را در مقابل نظرات مارکس و انگلس قراردهیم: همانطور که در بخش قبل اشاره کردیم گوهر فکری مارکس و انگلس ماتریالیسم دیالکتیک بود که بر اساس آن دوران تکاملی و تاریخ را در ماتریالیسم تاریخی ( پدر سالاری، برده داری، فئودالیته، سرمایه داری، سوسیالیسم، کمونیسم)، تعریف میکنند و شکوفایی جامعه را در دوران سوسیالیسم و کمونیسم می بینند.

"ماکس وبر"معتقد هست چنین دیدگاهی(مارکس و انگلس)، که بر یک سری تئوری سیاسی و اقتصادی و چگونگی تولید کالایی خشک استوار هست، که تلاش آگاهانه آن پرورش و هدایت جامعه بسوی یک انقلاب قهر آمیز هست، دقیق نیست، و می پندارد که تاریخ تکاملی از مجموعه ای بسیار از کنش و واکنش ها، فاکتورهای مرکزی و جانبی که باعث تحرک پدیده ها هستند، و از وابستگی متقابل و آمیختگی آنها به یگدیگر بوجود می آید. اما بر آن هست که مانند مارکس و انگلس برای نظریهء خود قاعده و قانون راهنما و هدایتگر که بر پایه علمی تاریخ و تکامل اجتماع انسانی را تشریح کند بیابد.
بنابراین "ماکس وبر" تاریخ تکاملی را فقط به سه دوره مشخص تقسیم میکند : 1- عصر قدیم (آلترتوم)، 2- عصر میانی یا قرون وسطی( میتل آلتر)، 3- عصر جدید(نیو سایت).
زیر بنای ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس ماتریالیسم دیالکتیک بود،"ماکس وبر"  پایه و اساس فکری خود را بر راسیونالیسم بنا میگذارد.

" ماکس وبر" بعد از عصر جدید(مدرنیته) که بر دیدگاه راسیونال سوار هست، عصر تکاملی تازه ای را پیش بینی نمیکند، و بر آن هست، که دوره های بعدی اشکالی متفاوت از همین عصر مدرن هست.
مارکس و انگلس عصر پایانی را در فاز کمونیسم که همهء طبقات محو و از بین رفته و ساختاری بنام دولت که زاییدهء طبقات ناسازگار بود دیگر وجود ندارد تعیین میکنند. اما هردو دیدگاه یک استراتژی را دنبال میکنند، که بازار اقتصادی(مارکت)تقسیم کار را در همهء عرصه ها فراهم کرده، و باعث شده که دانش و تکنولوژی در جهت های گوناگون انشعاب و بکار گرفته شود.

 در دیدگاه مارکسیسم طبقات باید قهرآمیز از بین بروند، عکس آن در دیدگاه راسیونال مدرنیتهء "ماکس وبر" طبقات از بین نمی روند بلکه با همسانی کردن استاندارد زندگی طبقات، و از نزدیک و ممزوج کردن و آمیزش آنها با هم به شیوهء مسالمت آمیز آشتی داده میشوند، در مارکسیسم نفی دین و مذهب و رواج تک فرهنگی بر اساس ایدئولوژی مشخص ( منوکراتی)، در مدرنیته دین و مذهب را با دانش و دوران تکاملی هم آواز و همراه میکند و خواهان جامعهء پلورالیستی هست،...

هدف از مرور مطالب بالا تمرکز و درنگی کوتاه بر چند نکته بود: مسیری مشخص از دیدگاه لیبرالیسم که بعضی از جوامع پیموده اند. این جوامع در مدتی کوتاه شماری قابل توجه از اعصار و ادوار تکاملی را بدون وقفه پشت سر نهاده اند و تلاش در تداوم و استمرار آنرا دارند. اقتصاد و همراه با آن تکنولوژی نقش اساسی و بنیادی را در تغییر و تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی حتی اندیشه سازی بازی کرده است. هر دوران تکاملی دستگاه دولتی و قانونگذاری خاص خود را داشته است و در زمانهای گوناگون تعریف متفاوت هم از دستگاه دولت ارائه داده اند. پایان دوران حکومت ایدئولوژی و ناسیونالیسم.
بجای تفرقه و جدایی، موفقیت خویش را صرفأ در وحدت روزافزون(اتحادیهء اروپا و مانند آن در جهان)، که این همبستگی خواسته و یا ناخواسته برای شکل گیری منسجم حکومت جهانی  هدایت میشود. دولت ها  به مراتب تغییر شکل و ماهیت، و پوست اندازی کرده اند ( از مطلق گرایی به تقسیم قدرت، از فرستادهء خدا بودن به سکولاریسم، از دیکتاتوری به دموکراسی، از دولت جغرافیایی( فل ء شن اشتات)، به بورکرات اشتات(دولت)، ناسیونالیتتن اشتات به ملت واحد یعنی ناسیونال اشتات و از آن پس به سوسیال اشتات، به مدرن اشتات، و بعد به اشتات ناسیون، و در گذار از مرحلهء مدرنیته به گلوبال جدایی ناسیون از دستگاه دولتی است، دولت در ماهیت دیگر نمایندهء گروه و یا قوم خاصی نیست. دست آخر در دوران پست مدرن و گلوبال میرود که دولت به یک ارگانیزاتور و یا دسته ای از نخبگان متخصص تبدیل شود. که شکل عملی آنرا در بعضی از کشورها می بینیم.

 از همه برجسته تر هدف از این مرور کوتاه، ایجاد تصویر و یا ساختن یک چهار چوب و نمایی در ابعاد ی چند، از گردش جهان است، که با انتخاب یک سیستم سیاسی در ست، کشور ما در این نما با حفظ فرهنگ ارزشمند خویش، هنجار و هماهنگ با  مقیاس ها و اندازه ها ی جهانی جایی مناسب، مفید و سازگار بدست آورد.

تاکنون کدامیک از احزاب سراسری بویژه احزاب قومی برای یافتن راه حل مسائل ملی در ایران در این راستا حرکت و به فاکتورهای در بالا ذکر شده و به بسیاری از فاکتورهای ریز و درشت دیگر توجه کرده است ؟. هیچکدام، هرکس در خانه خود که آنرا مرکز ثقل کرهء زمین میپندارند، شعارهای خامی را سر میدهد که ریشه در ساختارهای امروزی جوامع انسانی رشد یافته و خود شناخته ندارد. برداشت هایی که از دولت و ملت و اقتصاد و آمیزش مردمان با فرهنگهای گوناگون دارند همه از روی تعصب و غرور های کور قومی است .
ارگان مرکزی دولت را هنوز بر اساس ایدئولوژی، یا ناسیونالسم، ارتش سرکوبگر، اقتصاد کنترل شدهء دولتی، سیاست ورزی قبیله ای می بینند.

علاوه بر مشکل آفرینی، نفس کشیدن و زندگی کردن برای خویش را به منت گذاشتن بر دوش دیگران تبدیل کرده اند، با خواستن و نخواستن هایشان، با رفتن و ماندنشان، مزاحمتی جدی برای سایرین، و همسو با جمهوری اسلامی آزادی و آرامش را از ملت ایران سلب کرده اند. از وحدت ملی و رشد تکامل اجتماعی و اقتصادی و اندیشه زایی و تحرک در کشور جلوگیری جدی کرده اند و میکنند.

 این هم میهنان باید هرچه زودتر تصمیم بگیرند، یا در این خانه (ایران) با هر نارسایی و با هر غم و شادی در کنار دیگران میمانند و آستین را برای ساختن کشور بالا می زنند، و یا اگر تمایل ماندن در این سرا را ندارند،
 
درهای این خانه برای آنها همیشه باز هست. در دنیای گلوبال امروز هر انسان با فرهنگی هرجا دوست دارد میتواند زندگی کند، اما دستور هایی هست که در همه جا باید رعایت شود: قانونمندی، فرهنگ آمیزش، رعایت دموکراسی، بارآوری، ارزشگذاری به آزادی فردی و اجتماعی و محترم شمردن مردمان با فرهنگها و تاریخ و ارزشهای ملی گوناگون آنها. کسی که با مردم ایران که از دوستداران و بنیانگذاران صلح و دوستی و مودت هستند نتواند بسر آرد، اول با خود مشکل دارد، دوم با دیگر مردمان دنیا اصلأ کنار نخواهد آمد.  

 از آنجا که بعضی از احزاب و افراد سیستم سیاسی فدرال را با کشور و با فرم دولتی و یا حکومتی یکی می پندارند ضرورت پرداختن شاید دوبارهء آن احساس میشود. بنابر این می پردازیم به تعریف یک کشور و یک حکومت حداقل از دو دیدگاه:

از دیدگاه حقوقدان، فیلسوف و مورخ آلمانی:( گئورگ یللینک، تولد 1851 در لیبسیک، وفات 1911 در هایدلبرگ آلمان) که حقوقدان دولتی کشور اطریش بود و تئوری های حقوق بشر و حقوق شهروندی آن زیر بنای حقوق بشر امروزی هم هست، ساختار کشور باید دارای سه شاخصه باشد: 1- یک جغرافیای سیاسی مشخص(اشتات گبیت)، 2- شهروندان(اشتات فلکس)، 3- و ارگانهای حکومتی(اشتات گوالت)، که اضافه بر ارگانهای حکومتی در دولت های مدرن امروزی نهاد های مدنی (ان، گی، او، اس) اندام های مهمی  از ساختار دولت هستند.

کشور (اشتات)، طبق قرار داد "کنونسیون  منتویدو" :( قراردادی هست که در سال 1933 در منتویدو ، در هفتمین نشست بین المللی دولت های امریکا تصویب شد. در این کنفرانس رئیس جمهور آمریکا "فرانکلین روزولت" و وزیر امور خاجه" کوردل هول" حضور داشتند که دخالت نظامی آمریکا در امور کشور های دیگر بویژه قاره آمریکا را رد کردند که از اوجگیری امپریالیسم بودن آمریکا بکاهند. این قرارداد از سوی نوزده کشور قاره امریکا بجز بولیوی و سه تای دیگر که رأی ممتنع دادند امضاء شد)، در این قرارداد مفهوم و حقوق و حوزهء وظایف یک کشور مستقل تعریف شده است. آرتیکل اول این قرارداد چهار اصل را به عنوان ساختار یک کشور مستقل تعیین کرده است که علاوه بر سه مورد در بالا ذکرشدهء "گئورگ یللینک"، در آن آمده است که هر کشور حق دارد از تمامیت ارضی و استقلال حاکمیت خود دفاع، و نظم  و امنیت درونی ایجادکند، ارتباطات جهانی با دیگر مردمان کشورهای دیگر برابر با اصول و روابط  متمدانه، و حقوق بشر، داشته باشد،...که این چهار شاخص و پایه، در مورد حقوق بین المللی ملت های دیگر هم زیر بنای اصول سازمان ملل متحد قرار گرفته است.
 کشور و سرزمین ایران از زمانی که اندازه گیری کرده اند دومیلیون و هفصد هزار کیلومتر مربع بوده که ایران امروزی یک میلیون و ششصد هزار کیلومتر هست، که بقیه در طول تاریخ از آن جدا شده است.این سرزمین از کسی با زور شمشیر گرفته نشده و کسی هم چنین ادعایی را نمی تواند بکند.
 مردمانی که اکنون در آن هستند یا بومی بوده اند و یا خود آزادانه به این سرزمین مهاجرت کرده اند و کسی آنها را با زور به اینجا هم نیاورده، بر عکس، آنها با آمدنشان عرصه را بر بومیان این سرزمین تنگ و زور و ستم بسیاری بر آنها روا داشته اند.
سیستم فدرالیسم را بر اساس تقسیم سرزمین و کوه و دشت میپندارند، در صورتیکه هیچ کسی و هیچ قومی در ایران نمی تواند ادعای شخصی کردن قسمتی از این سرزمین را که به همهء ایرانیان تعلق دارد بکند، از نظر تاریخی هم هیچ قومی نمیتواند از دیدگاه حقوقی و حقیقی ثابت کند که زمانی دارای جغرافیای سیاسی با مرزهای مشخص و نقشه برداری شده ای را  دارا بوده است.
 
سیستمی که تاکنون مطرح میکنند، فدراسیونی از مجموعه ای از کشورهای مستقل با داشتن نقشهءجغرافیای سیاسی شناخته شدهء بین المللی هست، چنین شرایطی بجز در دوران فئودالیته که در همهء جوامع پسامدرن مرسوم بوده تاکنون در ایران وجود نداشته و بوجود هم نخواهد آمد. فدراسیون با فدرالیسم تفاوت ریشه ای بزرگ دارد.            

  همانطور که هر کردی و یا آذری در استان فارس ازحقوق اجتماعی، و شهروندی را که مردمان بومی دارند، بر خوردار هست، بر عکس آن بایدصادق باشد. به کلامی روشن تر سرزمینی که اکنون هم میهنان "آذری" در آن زندگی میکنند به آنها تعلق ندارد، بلکه جزئی از جغرافیای سیاسی و منابع ملی همهء ایرانیان هست. 

  صنایع مادر: ماشین سازی تبریز که در سال1351 شمسی به ظرفیت ده هزار تن برای ساختن ماشین آلات،الکتروپمپ، موتورهای دیزل کوچک و غیره به مشاحت 92 هزار متر مربع قابل توسعه تا 140 هزار متر مربع، که بخش بزرگی از مخارج آن از کشور چکسلواکی سابق وام گرفته شد، کارخانهء تراکتور سازی تبریز که در نزدیکی ماشین سازی تبریز بنا نهاده شده که علاوه بر بودجهء کشور برای تأسیس آن از کشور رومانی وام گرفته شد، و پالایشگاهها که نفت از مناطق خوزستان بوسیله لوله در این پالایشگاه وارد تا صرفأ مصرف همین استانها را تأمین کنند، و کارخانه های بزرگ و کوچک دیگر و نیروگاههای تولید برق، همه از مالیات مردم و سرمایه ملی ایران هست. مناطق نفت خیز و سایر منابع دیگر در سراسر کشور هم همگانی هست.

فدرالیسم همانطور که در ماهیت از آغاز تاکنون بوده است تقسیم قدر ت سیاسی دولت بصورت عمودی و افقی هست، متأسفانه دولت در متون سیاسی ما هم بجای کشور و هم بجای حکومت ملی بکار گرفته میشود، در صورتیکه هرکدام در حوزه های گوناگون دارای شاخصه های متفاوتی هستند. در بالا به مفهوم بین المللی کشور اشاره شد، بی مناسبت نیست که به مفهوم استقلال و حکومت هم بپردازیم:

استقلال (زو،ورنیتت): در دانش حقوق شرایطی هست که در آن یک فرد یا از نظر طبیعی و یا از نظر قضایی فقط پای بند و وابسته بخود است، در واقع برای خود هم قانونگذار و هم مجری آن و رشتهء قضاوت را هم خود در دست دارد، اما این خودگردانی فردی قانونی نیست، بلکه چشم پوشی و نادیده گرفتن مرزهای حقوقی دیگران هست. استقلال در حقوق ملت ها هم معمولأ به دولتی میگویند که به کشور و سرزمین  دیگر وابسته نیست (استقلال از خارج) و یک استقلال داخلی برای کشورداری (استقلال داخلی).

استقلال با افزایش دانش حقوق شناسی ملت ها، فلسفهء سیاسی گلوبال که زائیدهء جوامع صنعتی و فراصنعتی است، قوانین بین المللی، روابط کشورها، سازمانهای جهانی، شرکت های فراملیتی، دولت های وابسته به سازمانها و ارگانهای بین المللی، حقوق بشر، حقوق زنان، محیط زیست، جلوگیری از تسلیحات هسته ای و شیمایی، بشدت رو به کاهش هست.
 امروزه کشورهای پیشرفتهء صنعتی و در رأس آنها ابرقدرت جهانی آمریکا نمیتواند ادعای استقلال کند. هر گروه و قوم و کشوری اگر ادعای استقلال کند، یا خواهان منزوی کردن کامل خود میباشد و یا یک دیکتاتوری تمام عیار هست.
 میگویند انسان موجودی است اجتماعی، که این شاخصهء جامعه شناسی در آمیزش و داد و ستد و دیالوگ با دیگران شکل و ژرفایی و توانمندی و زیبایی می یابد، از سویی دیگر درجهء اجتماعی بودن یک فرد و گروه قومی را با رفتار و کردار و گفتارش با دیگران می سنجند نه با خود و خودی.

ماکس وبر: ( تولد 1864 در ارفورت، وفات 1920 در مونیخ آلمان)، حقوقدان، اقتصاددان ملی، و جامعه شناس آلمانی که از بنیان گذاران انجمن جامعه شناسی این کشور بود که بر اثر تحقیقات ارزشمند او جامعه شناسی علمی منفرد بیان شد، حکومت و یا دولت را یک دستگاه و یا ارگان تعریف میکند که مشروعیت اجتماعی و قانونی خود را از طرف مردم و جامعه دریافت میکند، که  با اهرم های قدرتی که در اختیار دارد، برای برقراری نظم میکوشد.

دولت (اشتات) به ساختار و دستگاهی گفته میشود که در یک جغرافیای سیاسی مشخص با مرزهای شناخته شدهء بین المللی(کشور)، که بیرون از این جغرافیای سیاسی در مقابل سایر کشور ها و ممالک استقلال کامل دارد و در درون مرز  بالاترین ارگانها را در اختیار دارد، در مدتی محدود در این محدودهء سیاسی عدالت اجتماعی و حقوق بشر را به مرحلهء عمل درآورد تا مردمان گوناگون با رنگ و پوست ها و زبان و فرهنگ های متفاوت بتوانند در کنار هم زندگی ایی مسالمت آمیز داشته باشند.

اگر ساختار دولت را به یک سری قوانین که بر پایهء لیبرالیسم  بنا گذاشته میشود تا فضایی بوجود آورد که  زندگی مفید و مسالمت آمیزی را برای ساکنین همگون یا ناهمگون یک کشور ممکن سازد، همانطور که در بخش یک این مقاله اشاره شد، ما را با دو شاخصه های ( جغرافیای سیاسی، و شهروندان)،کاری نیست، آنچه مورد بحث میباشد قدرت سیاسی حکومت و تقسیم آن هست، همان شاخصهء سوم یعنی "اشتات گوالت" یا حکومت و دولت هست.

"اشتات گوالت"  یا دولت، زمانی شکل دموکراسی و مدرن بخود گرفت که روشنگران و لیبرالیست های صاحب نامی مانند: توماس هابس (1588- 1679 ) متفکر انگلیسی که اعتقاد داشت انسان برای حفظ خویش که حق طبیعی او هم هست باید آزاد باشد تلاش کند، جان لاک(1633- 1754 ) فیلسوف انگلیسی از بنیادگذاران تفکر حقوق بشر که دو رساله در بارهء دولت نوشت، فیلسوف فرانسوی منتسکیو (1689- 1775) معتقد بود دموکراسی زمانی تضمین شده است که خود مردم در ارگان قانونگذاری سهیم باشند. و ژان ژاک روسو         (1712- 1778) فیلسوف فرانسوی،که در سال 1762 میلادی تئوری دموکراسی خود را که بر اساس آن فرمانروا و فرمانبردار، یا انتخاب شونده و انتخاب کننده از حقوق مساوی برخوردار هستند، مطرح کردند.
 در نتیجهء تحقیق این دانشمندان و تلاش دیگر همنوعان خود فلسفهء آزادی لیبرالیسم، حقوق بشر، و ساختار دولت مدرن امروزی را که بر سه پایه اصلی:ارگان قانونگذار ( مجلس، نمایندگان)، ارگان اجرایی          (حکومت)، ارگان قضایی(دادگستری)، استوار هست را طراحی کردند.

1787 میلادی قانون اساسی آمریکا که ترکیبی از پارلمانتاریسم بریتانیای کبیر و اتحادیهء " ای رو کزن" بود نوشته شد و اولین دموکرسی و دولت مدرن در دنیا شکل گرفت، بعد از آن 1791 میلادی در لهستان، 1789-1799 در فرانسه گسترش پیدا کرد. بنابراین مشاهده میشود که دولت مدرن و رواج دموکراسی و رعایت حقوق بشر، آفریدهء فدرالیسم نیست، بلکه مناسبات دیگر تاریخی عامل آن بوده اند. باید هوشیار بود که مسئله فدرالیسم به همان تز معروف آمدن آقای خمینی در ماه تبدیل نشود.    

گروهی از ایرانیان ماوراء وابستگی قومی، عقیدتی، نژادی، زبانی، جغرافیایی، که سیستم سیاسی فدرال را بدون و یا با ذکر نوع حکومت، با در نظر داشتن عصر مدرن و گلوبال کنونی در عرصهء انترناسیونال و با توجه به دوران تکاملی درون کشور (ناسیونال) مطرح میکنند، فقط تقسیم قدرت ساسی دولت به شکل عمودی (حکومت و پارلمان مرکزی، خودگردانی و پارلمان محلی، کمون ها، انجمن ها، نهادهای مدنی،..) و به شکل افقی آن ( ارگان قانونگذار، ارگان اجرایی، و دادگستری مستقل، با داشتن شعبه های مخصوص بخود در ایالت ها) است، خواستار حقوق شهروندی مساوی برای همه، خواهان آبرومندی و سعادت همهء ایرانیان، سهیم کردن همهء اقوام ایرانی در ساختار دولت و گسترش دموکراسی در همهء عرصه ها و فرصت های مناسب اقتصادی و آموزشی عمومی، در کنار زبان فارسی، ضرورت فوری گسترش و رسمی کردن زبان انگلیسی به عنوان زبان دوم در کشور برای ارتباط با جهان گلوبال امروز و دستیابی مستقیم به منابع دانش بشری.
 تشکیل دولتی غیر متمرکز از نخبگان و متخصصین در رشته های گوناگون از سراسر کشور برای معرفی شایسته کشور درعرصهء بین المللی و توانایی دفاع از منافع ملی در بازار گلوبال امروز هست،...

 اساس تفکر فدرالیسمی که این گروه پراکنده مطرح میکنند، پژوهش استعداد و خلاقیت ها و بکارگیری و تقویت آنهاست، پایه و اساس هم شایسته سالاری هست، بطور روشن تر استاندار استان کردستان و یا آذر بایجان حتمأ نباید بومی باشد، اگر یک کرمانی و بلوچی و یا خراسانی و یا مازندرانی، و یا اهوازی که در آنجا سکونت دارد شایستگی خود را به مردم بومی اثبات کرده باشد، و در انتخابات آزادی با آوردن رأی میتواند استاندار و یا فرماندار  آنجا شود، عکس آن هم میتواند صورت گیرد، شهردار تهران و یا استاندار فارس و یا بوشهر در صورت کارآیی و شایستگی میتواند آذری، کرد، و یا بلوچ و عرب باشد. این اصل دموکراسی و زیربنای رشد و رقابت آزاد هست.
 
اگر همهء ما ایرانی و از حقوق مساوی برخوردار هستیم  و این سرزمین به همهء ما تعلق دارد کسی اجازه ندارد و نمیتواند برای دیگری محدودیت قائل شود. ایرانیانی که در کشورهای مختلف تابعیّت این کشورها را دارند میتوانند کاندیداتوری حتی ریاست آن کشور و یا نماینده در پارلمان درونی و یا پارلمان اروپا شوند، ولی در کشوری که گذشتگانش از سه هزار سال پیش آنرا زیست بار کرده اند و در آن درخت ادب و فرهنگ کاشته است، اکنون اجازهء کاندید شدن در قسمتی از این سرزمین را ندارد ؟. این  گفته ها و قوانین از کدام سیاره و سماوات آمده است و می آید و از کدام فرهنگ نشأت میگیرد ؟.
 
تقسیم سرزمین و کشیدن مرزهای جغرافیایی و جدا کردن ملت واحد ایران، و تقسیم آنها به "شش ملت" تحت هیچ شرایطی در این دیدگاه نمی گنجد، و با آن مرزبندی جدی دارند. در غیر آن صورت مطابق با تعریفی که از کشور و دولت ارائه دادیم، ما در ایران شش کشور و یا دولت داریم که از درون و از بیرون استقلال کامل دارد، چنین تفکری نه در عرصهء درونی و نه در عرصهء جهانی و نزد هر انسان پاک سرشتی نه اینکه جا ندارد، بلکه در خیال هم نمی آید. بالاخره در ایران ما مانند همهء کشورهای دیگر، ساکنین آن دارای یک کارت شناسایی درونی(شناسنامه) و دارای کارت شناسایی بین المللی( پاسپورت)  با ناسیونالیتت واحد ایرانی هستند.

اصولأ در تاریخ  تقسیم کردن مجموعه ای از انسانها به ملت های گوناگون گوهر ذاتی و فکری ناسیونالیست ها بوده که بعد از گذشت زمانی ملت و قوم خود را در اولویت، و بر همه برتر میپندارد، و بعد به نابودی یکایک اقوام دیگر که خود آگاهانه و هدفمند در آغاز از هم جدا و ضعیف کرده می پردازد. چنین دیدگاهی به اندازهء کافی تاریخ بشری را لکه دار کرده است، و ملت آگاه و بیدار ایران زمینهء رشد چنین افکاری را در  کشور نخواهند داد.

در قسمت دو این نوشته، علت گزینه های سیستم فدرال را در کشورهای دیگر بررسی کردیم، در ایران هم علت گزینش احتمالی فدرالیسم را بر اساس فرهنگی(انتولوگی)، و وجود مردمانی ناهمگون (هتروگن)، البته اجباری برای ادامهء بحث انتخاب کردیم. همانطور که در شاخه های دانش و تکنولوژی و صنعت در دوره های مختلف تغییرات در فراگیری مفاهیم، و تکامل در فاکتورهای بنیادی و روابط اجتماعی آن بوجود آمده و می آید، در میدان فرهنگ و ادبیات و فلسفه، برابر با همان رشد و زمان ویژهء خود، در انتخاب و شناخت پدیده ها، نتایج و ارزشهایی که از این شناخت بوجود می آید، به دامنهء مضامین و گستردگی شاخصه و ارزشها هم می افزاید.
 
فرهنگ ( کولتور )، که در لاتین از واژهء مشابهی مانند" کولتورا" که مفهوم  پرورش زمین، همچنین پرورش و پرستاری جسم و روح را میدهد گرفته شده. تا نیمه های قرن نوزده فرهنگ را مجموعهء خلاقیت های فکری و هنری ضمیر آگاه و ناآگاه گروه و یادسته و یا ملتی، برای مفهوم دادن به زندگی، و یا تلاش و فعالیت هایشان برای برطرف کردن نیازمندیهای انسانی تعریف میکردند. به عبارتی کوتاه فرهنگ را ارزشهای درونی تعریف کرده اند. که دستگاه دولت در شکل گیری این فرهنگ نقش چندانی نداشته است.

 کارل مارکس آنرا عدالت اجتماعی و نظم  مینامد. البرت شوایتزر آنرا رشد مادی و معنوی و فکری فردی و گروهی میکند. میگویند فرهنگ از جایی آغاز میشود که بی سرو سامانی و بی نظمی اجتماعی، آنارشی، و ترس پایان می پذیرد. فرهنگ یعنی کنجکاوی و شور وشوق به نوآوری و آزادی. فرهنگ یعنی نظم اجتماعی که در آن شایستگی، بارآوری، خلاقیت جان میگیرد.

اگر در قرن نوزده یک مجسمه ساز و یا یک نقاش در زیر زمین خانه اش هنر و فرهنگ خود را زنده نگهداشته است، در دنیای امروز پارامترها فرق کرده است، فرهنگ امروز پروژه ای از فاکتور های اقتصاد، ساختار سیاسی، استخوان بندی آداب جامعه (اتیک)، تلاش و کوشش برای دستیابی به دانش و هنر (راسیونالیسم)، ادبیات، علوم پزشکی، دستگاه قضایی دین و مذهب، روابط اجتماعی با همنوعان در هر مکان و زمان است.

فرهنگ با زیر بنای فردی، خانوادگی، قومی،  منطقه ای، ملی، فرا ملی شروع و به فرهنگ گلوبال و گیتی گرا میرسد، اندیشه و احساس فرد و یا قومی حکم میکند که در کدام پله و ایستگاه پایگاه فرهنگی خود را انتخاب کند.
 فرهنگ حاکم بر جهان رشد یافته و در حال رشد، ملی و فراملی و گلوبال هست، فرهنگ گلوبال نه اینکه فرهنگ قومی، ملی و آداب و سنت ها را تحقیر نمیکند و از بین نمی برد، بلکه آنها را از سیاه چالها بیرون میآورد زنده به جهانیان معرفی میکند. کسانی از فرهنگ گلوبال پرهیز دارند، که کالا و اندوختهء فرهنگی ایی که در این بازار همه رنگ و زیبا عرضه کنند ندارند، بنابر این ترجیح فرهنگ قومی خود را بر فرهنگ ملی و فراملی و گلوبال مناسب تر می بیند.

تمدّن (سی وی لی زاتسیون)، از واژهء" سی ویس" به معنی شهروند می آید، که اولین بار در قرن هفده در ادبیات آلمانی و در قرن هیجده در ادبیات فرانسوی پدید می آید. که تا اواسط قرن نوزده منظور از آن، بالا بردن سطح زندگی بوسیله دانش و تکنیک بوده است. تمدن هم مانند فرهنگ در دنیای امروز دیگر به دانش و تکنولوژی محدود نمی شود. تمدن بیانگر مجموعهء ابعاد فراوان زندگی پیچیدهء امروز بشری هست، که فاکتورهایی مانند اقتصاد، ساختار دولت، ساختار قانونگذاری، اداری، اجرایی، دادگستری،  پیشرفت تکنولوژی، تکامل فردی و اجتماعی، سمبل ارزشها، استاندارد زندگی، بر آن تأثیر مستقیم دارند.
 تمدن را در مقابل بربریت، تمدن را از غرور قومی و ملی صرف نظر کردن و گذشتن و با دیگران در آمیختن معنی میکنند. تمدن در زبان سیاست انترناسیونال امروزی سقفی هست که فرهنگهای مختلف بهم نزدیک شده و یا مشابه را که حتی از نظر جغرافیایی باهم ارتباطی ندارند در کنار هم می نشاند،...

امروز در می یابیم و لمس میکنیم فرهنگ و کار فرهنگی که زمانی بطور کلی، و تمدن کم و بیش در اختیار و در دسترس ساختار قدرت سیاسی دولت نبود، امروزه به مسائل محوری سیاسی تبدیل و در محدودهء سیستم و اختیارات دولت هست. شرط رشد و شکوفایی آنها، رواج و حاکمیت دموکراسی، فضای آزاد سیاسی و رشد اقتصادی هست.
 علاوه بر اندیشمندان در بالا نامبرده، مارکس، انگلس، ایمانوئل کانت، فریدریش نیچه، ماکس وبر و سایر اندیشمندان توانستند فقط بخش مشخص و محدودی از دوران جامعهء بشری را به نقد بکشند و رهنمود دهند، آن چیزی که پیوسته ملت ها را در پستی و بلندیها همراهی کرده اند و میکنند، و از بر زمین افتادنشان جلوگیری کرده است، فرهنگی استخواندار بر اساس همان ارزشهای درونی و  خرد جمعی است، که اکنون ایران ما به آن نیازمند هست و باید بکار گرفته شود .

 وظیفهء نخبگان ملی، فلسفی، ادبی، فرهنگی، علمی، سیاسی، کشور که اول خود باید از فرهنگ نخبگان  (الی ته، کولتور) نه فرهنگ توده وار (ماسن، کولتور) که متأسفانه تا کنون چنین بوده، برخوردار باشند، آن هست که زمینه ای را فراهم و  زمینی را بپرورند، که گل بار آورد، آنهم نه فقط  شش تا ،  بلکه  هزاران.      

ser.karami@gmx.de

 

 

setstats